۱۳۹۰ اردیبهشت ۱, پنجشنبه

قصه آموزگار و کودک عزیز کرده اش

امروز قصه داریم. قصه ی کودکی که پنجه در چشم آموزگار انداخت. قصه ی کودک عزیز کرده ای که هر چه خواست آموزگارش فراهم کرد. دردانه ای پروراند که دود در چشم او و دیگران کرد. از بد واقعه آموزگار قصه ما پوشالی بود، کودکی که روزگار، قبای آموزگاری به قامتش دوخته بود. که اگر مقام ناحق و چوب بی مروتش نبود، عزیز کرده اش به اینجا نمی رسید. حال ما مانده ایم و کودکی در قبای عالم با چهره ای خراشیده و کودکی نونور و چنگالی که به صورت هر بی گناه و گناهکاری می اندازد...
نشسته ایم به انتظار پایان داستانمان، بلکه نوبت لباس دوختن ما برسد یا لباس دوخته ای که ما را عزیز کند یا عزیز کرده ای که چنگالش برایمان تیز نباشد و یا اقلا آموزگاری که قبایش به تنش زار نزند...

---------------------------------------

پ.ن :‌ من اینجا ریشه در خاکم...

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

چندباره

ذهن من یکی هیچگاه در باب نوشتن چارچوب پذیر نبوده. هر وقت خود را ملزم به نوشتن آن هم در قالب و موضوعی خاص کردم شکست خوردم. نمی دانم شاید این هم دلیل آوردن عقلم برای خودم باشد که چرا نوشتنم منظم نیست اما بگذار این راه دیگر را هم برویم، اقلا حرف اضافه مغز مفت خورمان را دیگر گوش نمی گیریم.

سربلند بیرون آمدن از این دوره ی زندگی همانقدر لذت بخش است که شکست خوردنش دردناک. امید آن که پیروز شویم...

پ.ن:
تا چه حد می خواهند تطهیرش کنند نمی دانم. می دانید مشکل اینجاست که چیزی وجود ندارد که نظر دوستان ما را تغییر دهد. پشتیبان ولایت فقیه هستند تا به خیال خودشان به مملکتشان آسیبی نرسد گیرم عده ای با پشتیبانی احمقانه و عده ای هوشمندانه. تمام مملکت فرمانبردار آقا هستند و حتی با استعفای وزیر مخالفت می کند، می گوید به وزرا رای دهید، حتی تعرفه خودرو تعیین می کند. منصوب ایشان در قم خذعبلاتی می گوید و دوستداران حضرتش برآشفته می شوند که دل آقا خون شد. تا کی می خواهند هر حماقتی را از او جدا کنند و به دیگران بچسبانند خدا می داند.