امروز قصه داریم. قصه ی کودکی که پنجه در چشم آموزگار انداخت. قصه ی کودک عزیز کرده ای که هر چه خواست آموزگارش فراهم کرد. دردانه ای پروراند که دود در چشم او و دیگران کرد. از بد واقعه آموزگار قصه ما پوشالی بود، کودکی که روزگار، قبای آموزگاری به قامتش دوخته بود. که اگر مقام ناحق و چوب بی مروتش نبود، عزیز کرده اش به اینجا نمی رسید. حال ما مانده ایم و کودکی در قبای عالم با چهره ای خراشیده و کودکی نونور و چنگالی که به صورت هر بی گناه و گناهکاری می اندازد...
نشسته ایم به انتظار پایان داستانمان، بلکه نوبت لباس دوختن ما برسد یا لباس دوخته ای که ما را عزیز کند یا عزیز کرده ای که چنگالش برایمان تیز نباشد و یا اقلا آموزگاری که قبایش به تنش زار نزند...
---------------------------------------
پ.ن : من اینجا ریشه در خاکم...