۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مورد عجیب بی ام دبلیو و خشتک من

من ماشین باز نیستم. نه که بدم بیاید ماشینِ خوب سوار شوم اما دغدغه ی بزرگی در زندگی ام نبوده و چیزِ زیادی هم درموردشان بلد نیستم. فقط مثل تمامِ ایرانی ها، خفن بودن بی ام دبلیو و بنز در ناخودآگاهم هک شده بی آنکه سوارشان شده باشم. هفته ی پیش برای کارِ اداری که در شهرِ مجاور برایم پیش آمده بود ماشین اجاره کردم و مثلِ همیشه ارزان ترین نوعِ آن را. این بار بر خلافِ همیشه جای فیاتِ قورباغه ای که وقتی صد تا پُر می کردی چارستونش به غلط کردن می افتاد، خانمِ کارمند به من گفت امروز فقط یک بی ام دبلیو و یک چروکی داریم. چشمانم برق افتاد. نمی دانستم آن دومی چیست - و احتمالا اگر هم می دانستم فرقی نمی کرد- و در جا گفتم بی ام دبلیو لطفا. وقتی به پارکینگ رسیدم و قفلِ ماشین را از دور باز کردم، دیدم یا ابالفضل اول دو چراغِ باریک مثلِ ابرو که بالای چراغ های جلو بودند روشن شدند و بعد با یک نازِ ویژه ای چراغ های پایین. نمی دانم شاید آن فیات های قورباغه ای هم اینطور بودند و به چشمِ من تا حالا نیامده بودند اما به هر حال این یکی ناسلامتی بی ام دبلیو بود. خیلی هم نو بود و فقط هزار کیلومتر کار کرده بود. همین که سوارش شدم و دکمه ی استارت را زدم، ال سی دیِ بزرگی که جلوی من بود روشن شد و آرمِ بی ام دبلیو را نشان داد. بعد یک خانم مهربانی که لابد چهره اش هم مانند صدایش زیبا بود پرسید: چطور می توانم کمکت کنم؟ من هم بنا به تعهدی که داشتم تنها از او تقاضای مسیریابی کردم و بعد آدرس را پرسید.
توی خیابان سرِ چهارراه ها و پشتِ چراغ قرمزها که لحظه ای توقف می کردم را بیشتر از همه دوست داشتم. فرصت می شد قیافه ها و عکس العمل های مردم را از برخورد با منِ بی ام دبلیو سوار ببینم. لحظات معنویِ خاصی بود و بی ام دبلیو اثرش را روی من گذاشته بود. دیگر بزرگوار تر و محترم تر شده بودم، برای هر عابر می ایستادم تا رد شود و سرِ چراغِ نارنجی گاز نمی دادم. احتمالا اگر یکی از دوستانم آن موقع زنگ می زد در مکالمه مان از فحش استفاده نمی کردم. به هر حال، اگر قرار بود این کارها را بکنم بی ام دبلیو نباید سوار می شدم. سرتان را درد نیاورم، دیر شده بود و باید به شهرِ مجاور در دویست کیلومتری می رفتم تا سرِ قرارِ ملاقات برسم. صدقه سریِ بی ام دبلیو به موقع رسیدم و کارم انجام شد. وقتی بیرونِ درِ اداره ی دولتی توی ماشین نشسته بودم تا خستگی در کنم یادِ فرهاد افتادم. دوستِ صمیمی ام در ایران که زمانِ دانشگاه از میان ماها تنها او ماشین داشت. یک پرایدِ قرمز که از آینه اش یک تسبیحِ قرمز آویزان بود و روی داشبوردش هم یکی از این سگ ها که گردنشان لق است. ناشکری نمی کنم، به هرحال تمامِ کارمان با همان ماشین راه می افتاد. ولی در جا گوشی را درآوردم و به او اطلاع دادم که فرهاد باورت نمی شود الان سوارِ بی ام دبلیو هستم و به یادِ تو و ماشینت و خاطراتمان افتادم. چار تا فحشِ زیرِ کمری داد و گفت عکس بفرست. من هم بدون آنکه فحش بدهم گفتم: موید باشی و یک سلفی از داخلِ ماشین برایش فرستادم. کف کرد و گفت یکی هم از بیرونش بفرست. در را باز کردم که بروم بیرون که [غارت] چشمتان روزِ بد نبیند، خشتکِ شلوارم جر خورد.یک لحظه روی صندلی متوقف شدم و در را بستم و با دست موضع را وارسی کردم تا ببینم عمقِ فاجعه چقدر است. دیدم یا علی، از بالای بی ناموسیِ شماره یک روی یک نیم دایره ی بزرگ به پشت تا بالای ماتحت یک قاچِ گنده خورده. یعنی اگر می دادند به یک کسی می گفتند یک چاک بده جوری که همه چیز را ببینیم همین می شد. اعصابم به هم ریخت. گوشی هی ویبره می زد و فرهاد می گفت چرا عکس نمی فرستی. چهار تا فحشِ ناموسی روانه اش کردم تا خفه شود و من را با این خشتکِ پاره لحظه ای رها کند. فکرم پرواز می کرد به تمامِ کِیف هایی که امروز با این ماشین کردم و مدام ختم می شد به خشتکِ پاره و ماتحتِ بیرون افتاده ام. با خودم می گفتم خدایا، آیا واقعا تویی کارگردان این موقعیتِ ابزورد؟ یک روز تحملِ دیدنِ ما را در بی ام دبلیو نداشتی. نمی دانستم چه کنم. صبحانه نخورده بودم و می خواستم بروم یک جایی چیزی بخورم که با این وضع، حفظِ آبرو را ارجح دانستم و بی خیال شدم. دکمه ی ماشین را زدم و آن خانم با همان صدای زیبایش پرسید که چطور می توانم کمک کنم. نمی دانست نیازِ آن لحظه ی من در حدِ بنیادی ترین نیازهای بشر بود: پوشاک. آن هم نه پوشاکِ گرم. یک چیزی در مایه های یک برگ که بی ناموسی هایمان را اقلا بپوشاند. سرم را از روی فرمانِ ماشین بلند کردم و دیدم عابری از دور می آید. داشت ماشین را نگاه می کرد. من ناخودآگاه پیش از آن که چهره اش را وارسی کنم چشمم رفت روی خشتکش. حال کردم که همه چیز تمیز و مرتب پوشیده بود. اتفاقا او هم با ماشین حال کرده بود. همین طور که از کنارِ ماشین رد می شد نگاه هایمان از ماشین و خشتک در آمد و به چشمانِ همدیگر افتاد. هر دو سرشار از حسرت. او حسرتِ بی ام دبلیو و من حسرتِ یک خشتکِ سالم و پوشاندنِ زیرِ کمرم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بازگشت همه به سوی اوست

توی صفِ پرداختِ کافی شاپ ایستاده بودم که چشمم افتاد به انواع شکلات های کوچکی که درست بیخِ باجه ی پرداخت برای سست اراده هایی چون من گذاشته بودند. قیمتِ پایین و اندازه ی کوچک و قیافه ی هوس انگیز. یکی برداشتم. دو قدم که جلو رفتم و یک نفر مانده به نوبتِ پرداختِ من، خودآگاهی ای سراغم آمد که: خاک بر سرت، پول داده اند، تحقیق کرده اند روی آدم ها دیده اند که اگر شکلات را در آن سایز با آن قیمت با آن شکل در این نقطه از فروشگاه ها بگذارند آدم ها بیشتر می خرند و تو اکنون شکارِ این حلقه ی حیله گر شده ای و بدتر از همه حقانیتشان را اثبات کرده ای. هم پولِ بیشتر از آنچه قصدش را داشتی به جیب فروشگاه ریخته ای و هم تحسینِ صاحبِ فروشگاه را روانه ی آن ها کردی که این تحقیقاتِ حقیر را انجام می دهند. منصرف شدم. البته دیگر از جلوی قفسه ی کوچکِ این شکلات رد شده بودم و نخواستم صف را به هم بریزم. روی ریلِ کنار باجه که بناست ملت سینیِ اجناس را پیش از پرداخت آنجا بگذارند، شکلات را طوری قایم کردم که کارمندِ فروشگاه نبیند. تا گذاشتم، دستی از پشت آمد و رفت سمتِ شکلات. برگشتم و چشم در چشم شدیم. نگاه هایمان قفل شد، من اندکی افسوس و حرکتِ ابرو در چهره ام بود اما او، پیرمردی هفتاد ساله و سنگین وزن، حداقل احساسی در چهره و نگاهش نبود. پوکر فِیس. نگاهش قفل بود در چشمانم اما دستش همانطور سمتِ شکلات رفت و همینطور که زمان می گذشت دستِ او هم به آهستگی شکلات را برداشت و گذاشت سرِ جاش.
***
همینطور قهوه ی خالی و تلخ میخوردم و فکر می کردم که امروز بناست چطور وقت بگذرد.  قرار است چه فکری مشغولم کند. امروز به کدام وجهِ وامانده ی زندگی قرار است رسیدگی کنم. درس، فوتبال، ادبیات، سیاست، تفریح. خیره شده بودم به رو به رو و پسری که روی کاناپه ی کافی شاپ لم داده بود و کتابش را می خواند و هر از گاهی یادداشت بر میداشت. روی جلدِ کتاب، بزرگ نوشته بود: اصولِ بازاریابی. عکسِ روی جلدش هم یک درختِ بزرگ و زیبا بود.
-          من طبیعت گرا هستم و اُنسِ خاصی با طبیعت دارم.
گوش هایم تیز شد. دختری که روی میزِ پشتی نشسته بود و من چهره اش را نمی دیدم داشت با غروری سرشار صحبت می کرد. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. هوا خیلی خوب بود، آفتاب درخشان تر از همیشه افتاده بود وسط و خیابان و ذره ای از تلالو ی زیبایش از میان برگ های درختِ کنارِ کافی شاپ به من می رسید. آه ای طبیعتِ زیبا. همین که نور چشمم را زد دوباره نگاهم به کتابِ بازاریابی افتاد. صدایی باز از میزِ پشتی آمد. این بار صدای یک پسر.
-          به نظرم آدم یا باید مسلمانِ حقیقی باشد یا هیچی، آن وسط معنی ندارد.
آه تو را به خدا آقا پسر اینطور نگو. نمی شود جوری تعریف کنی که هم من آن وسط باشم هم مسلمان؟ گیرم اشتباهی کرده باشم و افتاده باشم آن وسط، نمی شود مسلمان باشم؟ تو را به خدا مهربان باش. من مثل کریم هستم و تو مثلِ آن دیگری که داد می زد: تکِ دل منو بریدی، تکِ دل منو با دو لو پیک بریدی. بعد ارتدادِ من را فریاد می کنی. فریاد می زنی: وای وای وای کریم به ولله مسلمون نیستی. آه، گیرم شیطنت کرده باشم یا تو اشتباه گرفته باشی یا هرچه، مایی که آن وسطیم را از مسلمانی نینداز. دختر گفت:
-          من هم مثل مادرم، اعتقاد دارم اگر آدم میخواهد آشغال هم باشد، باید میان آشغال ها بهترین باشد.
آه لعنت بر شما. صبح قرار بود آشغال ها را بگذارم بیرون. الان تمامِ خانه را بو گرفته. ولی خوب، آن قوطیِ زیبای بیسکوییت و آن نارنگیِ گندیده میانشان، همه با هم می روند توی یک سطل، بعد توی یک کامیون، با هم پِرِس می شوند جوری که خودِ خدا هم نمی تواند سواشان کند. بعد هم می روند زیرِ خاک. همانجا که همه می رویم. بازگشتِ همه به سوی اوست.
***
ای لعنت. چه کسی گفت قهوه ی تلخ خوش مزه است؟ حالا مثلا آن شکلات را می خریدم چه می شد؟ آن نارنگی را از آن قوطی جدا می کردند و بعد جدا پِرِس می کردند؟ رها کنید ما را از این فکر ها شما را به خدا. رفتم سراغِ همان قفسه ی دمِ باجه ی پرداخت. شکلات را برداشتم و منتظرِ نوبت شدم. دختر و پسرِ پشتِ سری کارشان تمام شده بود. نمی دانم آشغالی بردشان یا خودشان رفتند. همینطور که در فکرشان بودم نگاهِ سنگینی روی خودم حس کردم. سرم را کمی چرخاندم و دیدم همان پیرمرد، پشتِ میزِ کوچکی نشسته و با همان نگاه دارد خیره مرا می پاید. باز پوکر فیس. شکلاتِ روی میزش را تکه تکه میگذاشت دهانش و آرام میجوید اما نگاه از من برنمی داشت، من هم قدم به قدم به سمتِ پرداخت می رفتم بی آنکه چشم از چشمش بدزدم. پوکر فیس. پول را پرداخت کردم و باقی اش را ریخت توی دستانِ کورم. تعدادی سکه ریخت روی زمین. اما نگاهِ من در نگاهِ پیرمرد بود.