من ماشین باز نیستم. نه
که بدم بیاید ماشینِ خوب سوار شوم اما دغدغه ی بزرگی در زندگی ام نبوده و چیزِ
زیادی هم درموردشان بلد نیستم. فقط مثل تمامِ ایرانی ها، خفن بودن بی ام دبلیو و
بنز در ناخودآگاهم هک شده بی آنکه سوارشان شده باشم. هفته ی پیش برای کارِ اداری که
در شهرِ مجاور برایم پیش آمده بود ماشین اجاره کردم و مثلِ همیشه ارزان ترین نوعِ
آن را. این بار بر خلافِ همیشه جای فیاتِ قورباغه ای که وقتی صد تا پُر می کردی
چارستونش به غلط کردن می افتاد، خانمِ کارمند به من گفت امروز فقط یک بی ام دبلیو
و یک چروکی داریم. چشمانم برق افتاد. نمی دانستم آن دومی چیست - و احتمالا اگر هم
می دانستم فرقی نمی کرد- و در جا گفتم بی ام دبلیو لطفا. وقتی به پارکینگ رسیدم و
قفلِ ماشین را از دور باز کردم، دیدم یا ابالفضل اول دو چراغِ باریک مثلِ ابرو که
بالای چراغ های جلو بودند روشن شدند و بعد با یک نازِ ویژه ای چراغ های پایین. نمی
دانم شاید آن فیات های قورباغه ای هم اینطور بودند و به چشمِ من تا حالا نیامده
بودند اما به هر حال این یکی ناسلامتی بی ام دبلیو بود. خیلی هم نو بود و فقط هزار
کیلومتر کار کرده بود. همین که سوارش شدم و دکمه ی استارت را زدم، ال سی دیِ بزرگی
که جلوی من بود روشن شد و آرمِ بی ام دبلیو را نشان داد. بعد یک خانم مهربانی که
لابد چهره اش هم مانند صدایش زیبا بود پرسید: چطور می توانم کمکت کنم؟ من هم بنا
به تعهدی که داشتم تنها از او تقاضای مسیریابی کردم و بعد آدرس را پرسید.
توی خیابان سرِ چهارراه
ها و پشتِ چراغ قرمزها که لحظه ای توقف می کردم را بیشتر از همه دوست داشتم. فرصت
می شد قیافه ها و عکس العمل های مردم را از برخورد با منِ بی ام دبلیو سوار ببینم.
لحظات معنویِ خاصی بود و بی ام دبلیو اثرش را روی من گذاشته بود. دیگر بزرگوار تر و
محترم تر شده بودم، برای هر عابر می ایستادم تا رد شود و سرِ چراغِ نارنجی گاز نمی
دادم. احتمالا اگر یکی از دوستانم آن موقع زنگ می زد در مکالمه مان از فحش استفاده
نمی کردم. به هر حال، اگر قرار بود این کارها را بکنم بی ام دبلیو نباید سوار می
شدم. سرتان را درد نیاورم، دیر شده بود و باید به شهرِ مجاور در دویست کیلومتری می
رفتم تا سرِ قرارِ ملاقات برسم. صدقه سریِ بی ام دبلیو به موقع رسیدم و کارم انجام
شد. وقتی بیرونِ درِ اداره ی دولتی توی ماشین نشسته بودم تا خستگی در کنم یادِ
فرهاد افتادم. دوستِ صمیمی ام در ایران که زمانِ دانشگاه از میان ماها تنها او
ماشین داشت. یک پرایدِ قرمز که از آینه اش یک تسبیحِ قرمز آویزان بود و روی
داشبوردش هم یکی از این سگ ها که گردنشان لق است. ناشکری نمی کنم، به هرحال تمامِ
کارمان با همان ماشین راه می افتاد. ولی در جا گوشی را درآوردم و به او اطلاع دادم
که فرهاد باورت نمی شود الان سوارِ بی ام دبلیو هستم و به یادِ تو و ماشینت و
خاطراتمان افتادم. چار تا فحشِ زیرِ کمری داد و گفت عکس بفرست. من هم بدون آنکه
فحش بدهم گفتم: موید باشی و یک سلفی از داخلِ ماشین برایش فرستادم. کف کرد و گفت
یکی هم از بیرونش بفرست. در را باز کردم که بروم بیرون که… [غارت] چشمتان روزِ بد نبیند، خشتکِ
شلوارم جر خورد.یک لحظه روی صندلی متوقف شدم و در را بستم و با دست موضع را وارسی
کردم تا ببینم عمقِ فاجعه چقدر است. دیدم یا علی، از بالای بی ناموسیِ شماره یک
روی یک نیم دایره ی بزرگ به پشت تا بالای ماتحت یک قاچِ گنده خورده. یعنی اگر می
دادند به یک کسی می گفتند یک چاک بده جوری که همه چیز را ببینیم همین می شد.
اعصابم به هم ریخت. گوشی هی ویبره می زد و فرهاد می گفت چرا عکس نمی فرستی. چهار
تا فحشِ ناموسی روانه اش کردم تا خفه شود و من را با این خشتکِ پاره لحظه ای رها
کند. فکرم پرواز می کرد به تمامِ کِیف هایی که امروز با این ماشین کردم و مدام ختم
می شد به خشتکِ پاره و ماتحتِ بیرون افتاده ام. با خودم می گفتم خدایا، آیا واقعا
تویی کارگردان این موقعیتِ ابزورد؟ یک روز تحملِ دیدنِ ما را در بی ام دبلیو
نداشتی. نمی دانستم چه کنم. صبحانه نخورده بودم و می خواستم بروم یک جایی چیزی
بخورم که با این وضع، حفظِ آبرو را ارجح دانستم و بی خیال شدم. دکمه ی ماشین را
زدم و آن خانم با همان صدای زیبایش پرسید که چطور می توانم کمک کنم. نمی دانست
نیازِ آن لحظه ی من در حدِ بنیادی ترین نیازهای بشر بود: پوشاک. آن هم نه پوشاکِ
گرم. یک چیزی در مایه های یک برگ که بی ناموسی هایمان را اقلا بپوشاند. سرم را از
روی فرمانِ ماشین بلند کردم و دیدم عابری از دور می آید. داشت ماشین را نگاه می
کرد. من ناخودآگاه پیش از آن که چهره اش را وارسی کنم چشمم رفت روی خشتکش. حال
کردم که همه چیز تمیز و مرتب پوشیده بود. اتفاقا او هم با ماشین حال کرده بود.
همین طور که از کنارِ ماشین رد می شد نگاه هایمان از ماشین و خشتک در آمد و به
چشمانِ همدیگر افتاد. هر دو سرشار از حسرت. او حسرتِ بی ام دبلیو و من حسرتِ یک
خشتکِ سالم و پوشاندنِ زیرِ کمرم.