۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بازگشت همه به سوی اوست

توی صفِ پرداختِ کافی شاپ ایستاده بودم که چشمم افتاد به انواع شکلات های کوچکی که درست بیخِ باجه ی پرداخت برای سست اراده هایی چون من گذاشته بودند. قیمتِ پایین و اندازه ی کوچک و قیافه ی هوس انگیز. یکی برداشتم. دو قدم که جلو رفتم و یک نفر مانده به نوبتِ پرداختِ من، خودآگاهی ای سراغم آمد که: خاک بر سرت، پول داده اند، تحقیق کرده اند روی آدم ها دیده اند که اگر شکلات را در آن سایز با آن قیمت با آن شکل در این نقطه از فروشگاه ها بگذارند آدم ها بیشتر می خرند و تو اکنون شکارِ این حلقه ی حیله گر شده ای و بدتر از همه حقانیتشان را اثبات کرده ای. هم پولِ بیشتر از آنچه قصدش را داشتی به جیب فروشگاه ریخته ای و هم تحسینِ صاحبِ فروشگاه را روانه ی آن ها کردی که این تحقیقاتِ حقیر را انجام می دهند. منصرف شدم. البته دیگر از جلوی قفسه ی کوچکِ این شکلات رد شده بودم و نخواستم صف را به هم بریزم. روی ریلِ کنار باجه که بناست ملت سینیِ اجناس را پیش از پرداخت آنجا بگذارند، شکلات را طوری قایم کردم که کارمندِ فروشگاه نبیند. تا گذاشتم، دستی از پشت آمد و رفت سمتِ شکلات. برگشتم و چشم در چشم شدیم. نگاه هایمان قفل شد، من اندکی افسوس و حرکتِ ابرو در چهره ام بود اما او، پیرمردی هفتاد ساله و سنگین وزن، حداقل احساسی در چهره و نگاهش نبود. پوکر فِیس. نگاهش قفل بود در چشمانم اما دستش همانطور سمتِ شکلات رفت و همینطور که زمان می گذشت دستِ او هم به آهستگی شکلات را برداشت و گذاشت سرِ جاش.
***
همینطور قهوه ی خالی و تلخ میخوردم و فکر می کردم که امروز بناست چطور وقت بگذرد.  قرار است چه فکری مشغولم کند. امروز به کدام وجهِ وامانده ی زندگی قرار است رسیدگی کنم. درس، فوتبال، ادبیات، سیاست، تفریح. خیره شده بودم به رو به رو و پسری که روی کاناپه ی کافی شاپ لم داده بود و کتابش را می خواند و هر از گاهی یادداشت بر میداشت. روی جلدِ کتاب، بزرگ نوشته بود: اصولِ بازاریابی. عکسِ روی جلدش هم یک درختِ بزرگ و زیبا بود.
-          من طبیعت گرا هستم و اُنسِ خاصی با طبیعت دارم.
گوش هایم تیز شد. دختری که روی میزِ پشتی نشسته بود و من چهره اش را نمی دیدم داشت با غروری سرشار صحبت می کرد. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. هوا خیلی خوب بود، آفتاب درخشان تر از همیشه افتاده بود وسط و خیابان و ذره ای از تلالو ی زیبایش از میان برگ های درختِ کنارِ کافی شاپ به من می رسید. آه ای طبیعتِ زیبا. همین که نور چشمم را زد دوباره نگاهم به کتابِ بازاریابی افتاد. صدایی باز از میزِ پشتی آمد. این بار صدای یک پسر.
-          به نظرم آدم یا باید مسلمانِ حقیقی باشد یا هیچی، آن وسط معنی ندارد.
آه تو را به خدا آقا پسر اینطور نگو. نمی شود جوری تعریف کنی که هم من آن وسط باشم هم مسلمان؟ گیرم اشتباهی کرده باشم و افتاده باشم آن وسط، نمی شود مسلمان باشم؟ تو را به خدا مهربان باش. من مثل کریم هستم و تو مثلِ آن دیگری که داد می زد: تکِ دل منو بریدی، تکِ دل منو با دو لو پیک بریدی. بعد ارتدادِ من را فریاد می کنی. فریاد می زنی: وای وای وای کریم به ولله مسلمون نیستی. آه، گیرم شیطنت کرده باشم یا تو اشتباه گرفته باشی یا هرچه، مایی که آن وسطیم را از مسلمانی نینداز. دختر گفت:
-          من هم مثل مادرم، اعتقاد دارم اگر آدم میخواهد آشغال هم باشد، باید میان آشغال ها بهترین باشد.
آه لعنت بر شما. صبح قرار بود آشغال ها را بگذارم بیرون. الان تمامِ خانه را بو گرفته. ولی خوب، آن قوطیِ زیبای بیسکوییت و آن نارنگیِ گندیده میانشان، همه با هم می روند توی یک سطل، بعد توی یک کامیون، با هم پِرِس می شوند جوری که خودِ خدا هم نمی تواند سواشان کند. بعد هم می روند زیرِ خاک. همانجا که همه می رویم. بازگشتِ همه به سوی اوست.
***
ای لعنت. چه کسی گفت قهوه ی تلخ خوش مزه است؟ حالا مثلا آن شکلات را می خریدم چه می شد؟ آن نارنگی را از آن قوطی جدا می کردند و بعد جدا پِرِس می کردند؟ رها کنید ما را از این فکر ها شما را به خدا. رفتم سراغِ همان قفسه ی دمِ باجه ی پرداخت. شکلات را برداشتم و منتظرِ نوبت شدم. دختر و پسرِ پشتِ سری کارشان تمام شده بود. نمی دانم آشغالی بردشان یا خودشان رفتند. همینطور که در فکرشان بودم نگاهِ سنگینی روی خودم حس کردم. سرم را کمی چرخاندم و دیدم همان پیرمرد، پشتِ میزِ کوچکی نشسته و با همان نگاه دارد خیره مرا می پاید. باز پوکر فیس. شکلاتِ روی میزش را تکه تکه میگذاشت دهانش و آرام میجوید اما نگاه از من برنمی داشت، من هم قدم به قدم به سمتِ پرداخت می رفتم بی آنکه چشم از چشمش بدزدم. پوکر فیس. پول را پرداخت کردم و باقی اش را ریخت توی دستانِ کورم. تعدادی سکه ریخت روی زمین. اما نگاهِ من در نگاهِ پیرمرد بود. 

۱ نظر:

  1. قهوه تلخ خوبه رفیق ... اگر حالا مثلا آن شکلات را میخریدی طعم شیرینش جوری تسخیرت میکرد که نتونی تلالو آفتاب رو از میان برگ های درخت کنار کافی شاپ ببینی ...
    شکلات خوردن مال پیرمردهاست، شکلات که بخوری نگاهت روی آدم ها سنگین میشه ...
    من و تو حالا حالاها قراره قهوه تلخ بخوریم رفیق

    مرسی از متن خوبت

    پاسخحذف