۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

دود عود


یک دو سه چهار ... تا آخر که شمردم مثلاً هفت، دوباره از اول شروع می کنم. چه شروع دوباره ایست که آخرش را می دانی؟ می دانم آخرش هفت است. به جمعه که می رسی لحظه ای شادی ابلهانه ای تو را فرا می گیرد و اما سریع با خودت می گویی که الان فرصت این فکرها نیست. برو سراغ کار بعدی. بشمار شش، بشمار هفت... خدایا شکرت تمام شد بروم سر خط؟
اولین بار بود که به بار می روم. استاد وسط کلاس حالش خوش نبود و ما را برد بار. گیلاس هایشان بالا بود و من پیشانی سفید هم آب پرتقال در دست. وسط کلاس های طولانی استادها یک وقفه ی کوتاه می دهند که زندگی بخش است. تمام آن قیافه های درون بار شبیه کسانی بودند که انگار یک وقفه ی کوتاه از زندگی قرض کرده اند. شادی هایی که می دانی لحظه ای دیگر تمام است.
بحث استادهای دانشگاه شد. استاد سیگار تعارف کرد و بر داشتم. در بالکن بار که انگار سرگشته ها آرزوهایشان را دود می کنند گفت:
Don’t look at their smile now, they’re gonna kill you. All of this is a game. Don’t play that fuckin game
گفت فرار کن و برو جایی دیگر.
یک لحظه بایست چرخ، می خواهم این لامصب را دود کنم، اجازه هست؟ این یادگار سربلندی من است. آن زمان که فکرها به بلندی سقف آرزوها بود. هنوز بوی آن روزها در آن پایین هایش هست اما بعید است زیاد تاب آورد. می دانی چند بار اینجا دودش کرده ام؟ بوی اینجا دارد کم کم غالب می شود.
بسوز نازنین، بسوز که درد سالیان در تو نهفته. بسوز که هم دردیم یگانه یار.
این توتون که می سوزد و دود می کند روزی درختی تن آور بوده، آن روزها به این راحتی ها نمی سوخت که اگر می سوخت جماعتی را با خود می سوزاند. با اره به جانش افتادند و فراوری اش کردند و امروز فقط دود می کند و هیچ می شود. اگر خیلی جسارت کنی و دست رویش بگذاری شاید انگشتت کمی آزرده شود. ما هم فراوری شده ایم، سال ها پیش این همه قاعده اگر بر ما سوار می کردند بر می آشفتیم، حالا اما سرسپرده ایم، نشسته ایم این گوشه و دود می کنیم. تمام که شد، دود می شویم.

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

فرهنگ

رفته بودم روی پشت بام خانه و ترق و تروق ها را نگاه می کردم. بچه های همسایه مان ترقه ها و تشکیلاتشان را پرتاب می کردند و در چشمانشان برق هیجان دیده می شد. پسر بچه ها در کودکیشان عاشق تفنگ و موشک و این چیزها هستند و در چهارشنبه سوری، تمام رویاهاشان عینیت می یافت. اما سرگرمی من نه نگاه کردن بچه ها که دیدن پدر ها بود. قاطی بچه ها یک جوری که ضایع نباشد کودک درون را روی گود می ریختند. وقتی می بینی می خواهند وانمود کنند که به خاطر بچه آمده اند وگرنه از آن ها گذشته، خنده ات می گیرد. بگذریم، صحنه ی جالب تر که در ذهن من ماندگار شده تا امروز را می خواهم برایتان روایت کنم. اولین قیافه ای که با شنیدن آدم خلافکار معتاد دزد و این ها به ذهنتان می رسد را تصور کنید. بعد فکر کنید چند نفر از این ها دور یک آتش جمع شده اند. بعد دو تا از این ها می روند از آن پشت با یک کپسول گاز که به نظر تقریباً خالی از گاز است ظاهر می شوند. بعد همه می روند یک پشتی قایم می شوند و باقی قضایا را می توانید حدس بزنید به جز صدایی که از این اتفاق تولید می شود. اگر نشنیده اید باور کنید با بمب و خمپاره فرق نمی کند. من که روی پشت بام بودم زیر پایم لرزید. برای اینکه حرف هایم را جدی بگیرید باید تاکید کنم که خانه ی ما در محله ی نظام آباد بود. اینکه من بچه مثبت (؟) را چه به آنجا بماند.
یک مدلی برای فرهنگ وجود دارد که سه دایره ی داخل همدیگر است. دایره ی مرکزی ارزش ها و اعتقادات است. بعدی رفتارها و در آخر هم نماد های فرهنگی مثل اسطوره ها و رسم و رسومات و این ها. مثلاً کشورهایی که سابقه ای ندارند وقتی می خواهند برای خودشان هویت و فرهنگ بسازند برای خودشان رسم و رسوم و نشانه و نماد می سازند و آن ها را پر رنگ می کنند. مثال برایش در استرالیا و کانادا که اینچنینند وجود دارد. بعد آن مدل می گفت فرهنگ سالم آن است که این لایه ها با هم بخواند. مثلاً ارزش برای اکثر مردم اگر صداقت است و رفتار شایع دروغ است یک جای کار می لنگد. چهارشنبه سوری یک بساطی بود برای خودش با یک اصل و نسبی که ترکاندن کپسول گاز در آن نبود. و جالب اینکه به نظرم هنوز هم اگر مثلاً نظر سنجی کنند از ملت آن ارزشهایی که چهارشنبه سوری از آن بلند شده بود هنوز از نظر مردم ارزش حساب می شود اما آن مراسم تبدیل شده به ترکاندن همدیگر.
حالا بگذارید یک مثال از این خارجی های همیشه خوشحال بزنم. این هالووین گویا اصالتش بازمی گردد به دوهزار سال پیش در اروپا که مسیحی ها لباس های ترسناک می پوشیدند تا شیاطین را بترسانند. در خیابان که می روی می بینی که دیگر از آن قضیه چیزی نمانده. طرف لباس سکسی لیدی گاگا پوشیده و حالا فرض کن شیاطین این ها را ببینند چه حالی می شوند.
اینکه رسم و رسوم تغییر کند که طبیعی ست. اما اینکه ارزش ها همان بماند اما رفتار و رسم و رسوم تغییر کند به نظر مورد دار می آید. مثلاً برای این فرنگی های شادمان، می شود توجیه کرد که ارزش ها تغییر کرده و مثلاً دین کم رنگ تر شده و بنا براین از آن برنامه فقط تفریحش مانده و آن هم مقلوب شده. اما برای خودمان نمی توانم این ها را توجیه کنم. بگذارید یک مثال دیگر بزنم تا این گاردی که در ذهنتان در مقابل حرف هایم گرفته اید (؟) کمی تلطیف شود. احتمالاً شنیده اید که این گفته ها در میان عموم شایع است که: برای آنکه موفق باشی باید زرنگ باشی و حقت را بگیری و کسی که بقیه را می چاپد را می گویند زرنگ. مثلاً دو نفر که با هم کل کل می کنند آنکه بهتر کل دیگری را می خواباند زرنگ است و بهتر و نه لزوماً آنی که حق با اوست. اما حس می کنم از این ها اگر نظرسنجی کنی واقعاً به نظرشان صداقت و این ها ارزش است. مثالش را هم در سیاست می بینید که طرف خالی می بندد و بعدش هم نه عذر خواهی نه استعفا و نه واکنشی از طرف بیشتر مردم. یعنی ظاهر را هم حفظ نمی کنند که با آن ارزش ها بخواند و همه چیز عادی ست حتی اگر بر خلاف ارزش ها باشد.
خوب حالا به گفتن این نکته ی نسبتاً بی ربط اکتفا می کنم که بعضی ایرانی هایی که در هالووین غرق می شوند قلب من را آشوب می کنند. اینکه در رسم و رسوم دیگری شرکت کنی اصلاً ایرادی ندارد اما اگر دلیل این کار، تغییر هویت به دلیل سرخوردگی از آنچه که هستی باشد و چسباندن خود به دیگری که از تو پیشرفته تر است، آن وقت کمی آزار می دهد آدم را. و نمی دانم چرا خیلی از هموطنان نازنین این حس را در من ایجاد می کنند. می دانم خیلی از این حس ها غلط است اما چه کنم که هست و می آزارد. اصلا شاید دلیل این حس هم همان سرخوردگی باشد، نمی دانم...

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

بورکینافاسو


هر چند خط هم که به عقب بر می گردم، باز یادم نمی آید این مقاله ی کوفتی چه می گفت، انگار نه انگار این چشم های وامانده این همه روی این کلمه ها لغزیده اند تا این پایین، حالا باید دست از پا درازتر برگردند تا بالا بلکه این بار این مغز ما که عین کش تنبان می ماند یک جا بند بشود و این همه زحمت حس بینایی را هدر ندهد. نه که فکر کنید مغز در این اوقات چه پردازش های پیچیده ای می کند، محض ضایع بودن بی کاری و حوصله سر بر بودن این مقاله می رود سراغ چیزهای بی ربط، وگرنه اگر کوچکترین بهانه ای پیدا کند به سرعت پابندش می شود خواه باد معده ی پشه ای یا نوتیفیکیشن فیسبوک.
حالا فرض کن سر بلند کنی و جای سر کچل ساختمان جلویی و لباس زیرهای بی ناموسی رقصنده در باد همسایگان روبه رویی، رنگین کمانی را ببینی که یا در عکس های دست کاری شده ی دیجیتال امروزی دیده ای، یا در نقاشی ای که آفریده ی ذهن آدمیست. رنگین کمان پر رنگی که توانسته عده ای از مردم را لحظه ای از اجرای برنامه های خود که برای پیشرفتشان در زندگی حیاتیست باز دارد و وادار به تماشای این صحنه کند. ذهن ما که این را دید و دلیل از این محکمه پسندتر نزد وجدان بی وجدانمان نمی توانست بیابد آنقدر زور زد تا ناگاه عقلمان هم بی عقلی کرد و گفت: امروز دیگر درس نمی خوانم. به همین راحتی با افتخار زدم زیر برنامه ی از پیش تعیین شده. از همان زیرزدن هایی که فقط همان لحظه شادی آفرین است به علاوه ی زمان هایی که برای دیگران تعریف می کنی آن هم با قیافه ی مسلط. وگرنه باقی اوقات بانگ "گه خوردم" به راه است و اما حاصلی ندارد جز همین جمله :"دیگر از این گه ها نمی خورم". که این هم از گه خوری های آدم است.
یک چیزی در وجود آدم وول می زند برای آنکه زیر قوانین بزند. مخصوصاً این قوانین کوچک زندگی که جبران خسارات ناشی از زیر پا گذاشتنشان آنقدر وحشتناک نیست. فکر می کنم کسی که همچین حسی را نداشته باشد قسمت عمده ای از زندگی را پشت این برنامه ریزی ها جا گذاشته. حتماً منظورم بی برنامگی نیست اما مدرسه رفتنی که در تمام سال هایش صبح سر وقت بروی و سر وقت برگردی و تکالیفت را سر وقت و کامل بدهی و معلم قربانت برود که فضاحت است. ولی خطرناک آن است که این جور وقت ها همیشه مغز دربست تعطیل می شود. گرچه لذت دارد ولی اگر زیادی به بی عقلی ات سواری بدهی چنان به پفک خوردن می افتی که جبرانش ممکن نیست. مثلن یک روزی جوانان بورکینافاسویی از روتین بودن همه چیز خسته شدند و زدند و انقلاب بورکینافاسو را به پا کردند و کلی خوش گذشت. بعد نسل های بعدی بورکینافاسویی ها رفتند لای کار. بعد دولت بعدی بورکینافاسو هم یاد گرفت هر روز با یک سورپریز جدید ترتیب ملت را داد تا جوانان بورکینافاسویی یک وقت از روتین بودن امور شاکی نشوند بزنند زیر میز. از بورکینافاسو که بگذریم این زیر قوانین زدن حال می دهد. اصلاً همان جواب : "خفه بابا" که به عقل می دهی خیلی آدم را ارضا می کند.
آدم هایی که لای این برنامه هایشان گم می شوند خودشان هم روتین می شوند. گیرم صب تا شب به تفریح بگذرد یا کار. مهم آن است که تو هم مثل چارلی چاپلین در عصر جدید، رفته ای لای آن چرخ دنده ها. دیگر حالت گرفته ای. حالا این حالتت شکل هر موجودی می خواهد باشد. زیبا یا زشت، بلند یا کوتاه ولی خسته کننده ای.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

تکنیک زدگی

گاهی اوقات آدم ها انقدر وسواس برای روش انجام کار خرج می کنند که محتوا یادشان می رود. اخیراً که دقت کرده ام متوجه شدم که خیلی جاها این قضیه مشکل آفرین شده. در همین رشته ای که درس می خوانم وقتی به تکامل روش تحقیق نگاه می کنی، می بینی که به جاهای بی سر و تهی رسیده. مثلاً چند ژورنال اول این حوزه چنان کار عظیمی برای روش تحقیق می طلبند که عملاً چند سال باید وقت صرف کنی تا بتوانی راضیشان کنی. بدبختی اینجاست که به نظر من این سخت گیری برای محتوا وجود ندارد. مثلاً گاهی به مقاله هایی بر می خورم که طرف از ده روش مختلف یک چیزی را اندازه گرفته که دیگر مو لای درز دقتش نمی رود اما وقتی به موضوع و به قول فرنگی ها کانتریبیوشن نگاه می کنی به لعنت خدا هم نمی ارزد. به نظرم (اقلاً در مدیریت که من مقاله هایشان را خوانده ام) روند رو به افزایش سخت گیری روی روش تحقیق طی 30 سال اخیر کاملا مشهود است. مقاله های این چند سال اخیر تقریباً بی سر و ته شده اند از بس که نویسنده تمام زورش را می گذارد تا استانداردهای سخت گیرانه ی ژورنال ها را رعایت کند.
کمی که به دور و بر نگاه می کنم این "تکنیک زدگی" را در جاهای دیگر هم می بینم. مثلاً در هنر که به وفور می توان دید. مثلاً همایون شجریان در این آلبوم آخرش یکی دو تصنیف دارد که واقعاً یک بار گوش کردنش صبر جزیل می طلبد. حال آنکه آهنگساز و خود همایون آمده اند و گفته اند که ما ماه ها مطالعه کردیم برای آنکه ریتم موسیقی فلامنکو را در موسیقی سنتی استفاده کنیم و مثلاً در فلان استودیو ضبط کردیم و هزار ماجرای دیگر. ولی آخرش نامجو با آن قیافه ی کج و کوله و ساز ناکوک و صدای گرفته اش می آید دهه ی شصت را می خواند که هزار بار گوش کردنش هم کم است. اصلاً تمام شهرت نامجو از دل همین به سخره گرفتن تکنیک زدگی بیرون آمده.
در مورد فیلم سازی و باقی قضایا هم همینطور، مثال برایش در همین ایران خودمان زیاد می شناسم که طرف آمده فیلم را با یک عالمه سختی و مشکل پسندی در مثلاً تکنولوژی فیلم برداری و ضبط صدا ساخته، بعد فیلم را که می بینی هیچ ندارد. احتمالاً اگر فکر کنیم مثال برای این تکنیک زدگی زیاد پیدا می کنیم اما به نظرم این قضیه هم تغییر می کند و همه مجبورند به همان اصل بودن محتوا برگردند.

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

آکواریوم

به تابلوی قمیت ها نگاه کردم. ارزان ترینشان را دیدم و چند بار در ذهنم تلاش کردم تلفظش کنم. آخر به او گفتم لطفا یک لیوان سایز کوچک از آن قهوه بدهید. به من نگاه کرد و لبخند دلنشینی تحویلم داد. از همان ها که به قبلی نشان داده بود و به بعدی هم نشان داد. در دلم لعنت فرستادم به کسی که باعث شده او این لبخند زیبا را همگانی کند. داشتم فکر می کردم اگر در ایران کسی اینطور لبخند تحویلم می داد در جا ماچش می کردم.
گشتم و کنار پنجره جای دنجم را پیدا کردم. در مورد انتخاب جا پیشتر باید بگویم که در درون آدم نیروهای مختلف دعوا دارند. هرچقدر این وجدان کاری فریاد زد که: مگر نمی دانی برای ددلاین آمده ای اینجا که کار کنی، مگر نمی دانی کنار پنجره حواس آدم پرت می شود، پس چه مرگت است؟. اما متاسفانه همیشه این حس حتی از زمان کودکی در درون من تنها و بی کس بوده. دهان باز نکرده بقیه قورتش می دهند. بعد از آنکه جا توسط سایر امیال و نیروهای شیطانی انتخاب شد، برای آنکه خیلی وجدان کاری نابود نشود مکالمه شان اینطور تمام می شود که: این بار حواسم را تماماً به کار جمع می کنم. بساط را پهن کردم. همه جا و همه کس را ارزیابی کردم به طوری که اگر کسی خودکار عوض می کرد می فهمیدم. مقاله هایم را بیرون آوردم و مثل همیشه با لذت به خواندن اثرات متغیرهای محیطی بر میزان استفاده از سیستم های کامپیوتری در شرکت های صنعت آی تی حوزه ی آمریکای شمالی پرداختم. یک دقیقه خواندن و پنج دقیقه سایر امیال. پشت پنجره یک سیاهپوست بی خانمان (Homeless) آمد و نشست. اینجا در همه ی خیابان های شهر می توانید ببینیدشان. فرقش این بود که دیگر لازم نبود از او فرار کنم و نگاهم را بدزدم. البته مستقیم نگاهش نکردم که نرود گرچه من به فلانش هم نبودم و به نظر دغدغه های مهمتری از من داشت.
حس من از پشت پنجره حس کسی بود که دارد موجود خطرناکی مثلاً شیر یا کوسه ای را از پشت قفس یا آکواریوم نگاه می کند. یک کسیه در دستش بود که سه قوطی ویسکی در آن بود. یکی دیگر هم دستش و ایستاده تلو تلو می خورد و قلپ قلپ زهرماری اش را بالا می داد. دختری که دو میز جلوتر نشسته بود به بقل دستی اش گفت که لطفا وسایلش را نگاه کند تا او به دستشویی برود (آخر اینجا دزد بازار است، بر در و دیوارش هم چسبانده اند که وسایل را تنها نگذارید) این ها را از این باب گفتم که فکر نکنید حواسم از داخل کافی شاپ پرت شد.
کمی که فکر کردم و خودم را جای او گذاشتم، متاسفانه به نتایج ناگواری رسیدم. او بیرون ایستاده و ما گروهی از دانشجوها را که درون کافی شاپ نشسته ایم تماشا می کند. ما همه داریم کاری شبیه به هم انجام می دهیم و از او که ما را نگاه می کند دوری می کنیم. کارهای ما در خوردن و ارتزاق و جفت گیری خلاصه می شود. در این لحظات که من در این افکار بودم آن دختر که دستشویی رفته بود بازگشت. پسری که وسایلش را نگاه کرده بود به سرعت وارد عمل شد و در مورد این که چقدر هوا امسال زود سرد شده گوهر پراکند. دختر هم بر خلاف میل باطنی اش ظرف یک دقیقه شماره اش را به پسر داد و رفت تا سر فرصت تکلیف دلایل سرد شدن زودتر از موقع هوا را روشن کنند.
داشتم در مورد جفت گیری حرف می زدم. از نظر او ما عین یک گله گوسفند یا همان گروهی ماهی در یک آکواریوم هستیم. دغدغه هایمان هم از جفت گیری (همانطور که از نظرتان گذشت) شروع می شود تا متعالی ترینشان که همان بررسی رابطه ی تعارض درون گروهی افراد و استفاده از سیستم های کامپیوتری در پیاده سازی یک سیستم اطلاعاتی کامپیوتری در شرکت های حوزه آی تی آمریکای شمالی باشد، می رود. حال آنکه او یک قلپ می خورد و به کیسه اش نگاه می کرد. هنوز تمام نشده پس جای نگرانی نیست. قوطی اول که تمام شد با لگد پرتش کرد وسط خیابان و لبخند زنان بعدی را باز کرد. چند میز جلوتر دختری بود که با دیدن این صحنه سرش را به نشان تاسف تکان می داد. فکر کنم خیلی حالش بد شده بود. آنقدر که از یک پسری که آن طرف تر بود خواست تا مراقب وسایلش باشد تا او به دستشویی برود. فکر میکنید قبول کرد یا نکرد؟