یک دو
سه چهار ... تا آخر که شمردم مثلاً هفت، دوباره از اول شروع می کنم. چه شروع
دوباره ایست که آخرش را می دانی؟ می دانم آخرش هفت است. به جمعه که می رسی لحظه ای
شادی ابلهانه ای تو را فرا می گیرد و اما سریع با خودت می گویی که الان فرصت این
فکرها نیست. برو سراغ کار بعدی. بشمار شش، بشمار هفت... خدایا شکرت تمام شد بروم
سر خط؟
اولین
بار بود که به بار می روم. استاد وسط کلاس حالش خوش نبود و ما را برد بار. گیلاس
هایشان بالا بود و من پیشانی سفید هم آب پرتقال در دست. وسط کلاس های طولانی
استادها یک وقفه ی کوتاه می دهند که زندگی بخش است. تمام آن قیافه های درون بار
شبیه کسانی بودند که انگار یک وقفه ی کوتاه از زندگی قرض کرده اند. شادی هایی که
می دانی لحظه ای دیگر تمام است.
بحث
استادهای دانشگاه شد. استاد سیگار تعارف کرد و بر داشتم. در بالکن بار که انگار
سرگشته ها آرزوهایشان را دود می کنند گفت:
Don’t look at their smile now, they’re gonna kill you. All of this is a
game. Don’t play that fuckin game
گفت
فرار کن و برو جایی دیگر.
یک
لحظه بایست چرخ، می خواهم این لامصب را دود کنم، اجازه هست؟ این یادگار سربلندی من
است. آن زمان که فکرها به بلندی سقف آرزوها بود. هنوز بوی آن روزها در آن پایین
هایش هست اما بعید است زیاد تاب آورد. می دانی چند بار اینجا دودش کرده ام؟ بوی
اینجا دارد کم کم غالب می شود.
بسوز
نازنین، بسوز که درد سالیان در تو نهفته. بسوز که هم دردیم یگانه یار.
این
توتون که می سوزد و دود می کند روزی درختی تن آور بوده، آن روزها به این راحتی ها
نمی سوخت که اگر می سوخت جماعتی را با خود می سوزاند. با اره به جانش افتادند و
فراوری اش کردند و امروز فقط دود می کند و هیچ می شود. اگر خیلی جسارت کنی و دست
رویش بگذاری شاید انگشتت کمی آزرده شود. ما هم فراوری شده ایم، سال ها پیش این همه
قاعده اگر بر ما سوار می کردند بر می آشفتیم، حالا اما سرسپرده ایم، نشسته ایم این
گوشه و دود می کنیم. تمام که شد، دود می شویم.