اخيرا ويدئويي از نامجو ديدم كه حالم
را بد کرد. گرچه دير يا زود بايد اين روزهایش را پیش بینی می کردیم اما آدم ناراحت ميشود وقتي كسي را در سقوط ميبيند كه روزهايي احوالات ما از ساز و آوازش بيرون مي آمد. روزگاري كه فرمان سازش را به دست حال خرابش داده بود و غم و ناله هايي را با آن فرياد مي كرد كه گرچه هزاران هزار هم نسلي هاي ما گرفتارش بودند اما بيانش لاي قالب هاي كهنه و ناجور و پر
تکلف
هنرمندان زمانمان گير كرده بود. قبل از آن كه نامجو مد شود گاهي وقت ها آدم خجالت ميكشيد بگويد از اين داد و فريادها و صداهاي عجيبي كه از دهان و سازش بيرون مي آيد خوشش مي آيد. براي خود آدم هم حتي عجيب بود كه چرا اين آدم له و لورده وقتي با سه تارش مي خواند و به قول سنتي كارها خيلي وقت ها خارج مي خواند و نه تحريرش درست است و نه سازش كوك تا اين اندازه بر دل مي نشيند. دردي كه مي كشيد را ساده مي خواند و همداستان ها را همراه مي كرد. اگر از درد سختي هاي داخل ايرانش مي خواند، يا از عاشقي اش و يا استئصالش در زندگي، هنر و سازش مماس با احساساتش بيرون مي آمد و شگفتا که
هزاران آدم همدرد با خودش را شنونده ی کارهایش می یافت. دهه ي شصت را كه مي خواند همه ي آن ها را كه سايه ي سنگين وضعيت آن سال ها را بر روح و جانشان داشتند در خودش غرق مي كرد. آن وقت که می خواند “روزی که دنیا تمام می شد هر هفته ها غروب” و بعد آهنگ گزارش هفتگی
را با سه تار می زد، یا وقتی می خواند “روز لکه ی آب
شور چشمت بر غلط دیکته”
و از غم دختر به نام نل می خواند تمام کودکی ات چون آوار بر سرت خراب
می شد. آن وقت ها که دچار بیهودگی می شدی همه ی وجودت را تسخیر می کرد وقتی می
خواند “رفتم سر کوچه”... ویا عاشقانه هایش و فریادش که “عشق همیشه در مراجعه است”.
فكر ميكنم اندكند آن هايي كه در لحظه هایی از زندگي شان همدم آن احساسي كه نامجو از ساز و آوازش خوانده نباشند. چون او خود آن روزها حال و احوال خرابي داشت و مثل امروز با غم بيگانه نبود.
حالا اما از بد روزگار او از تمام آن احوالات دور شده و نشسته در خانه و زور می زند آن کارهای قدیمی اش را تکرار کند. نشسته در خانه و سعي می کند آنچه تا كنون كرده را تئورايز كند و در قالب و فرم درآورد، حال آنكه فراموش كرده كه تكرار آن كارها حال خراب مي خواهد كه او امروز فراموشش كرده.
به همان دامی افتاد که خود از روز اول همه ی هنرمندان دیگر را در آن می دید و با
نقد آن به پا خواست. این روزها حتی بازخوانی آن کارهای قدیمی اش هم حس و حالی
ندارد. وقتی آن آوازهای ساده و بی تکلف را با ارکستر می خواند، حس و حالش پشت آن
هیاهوی سازها جا می ماند. ما هم می نشینیم و گاه و بی گاه همان قدیمی ها را گوش می
کنیم و به این امید که شاید دوباره چیزی از او وسه تارش بیرون بیاید