۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه

مرگی اگر باشد خوش است

فرزاد خیلی معمولی بود. کیفیتی نداشت که او را از دیگران متمایز کند و همین توصیفش را سخت می کند. احتمالا هزار فکر از سرش میگذشت اما هیچ کدام از آن فکر ها که احتمالا باید او را از دیگر معمولی ها جدا کند به دنیای بیرون راه نمی یافت. همین بود که او را هم در دسته ی معمولی ها قرار می داد. همه ی ما صد بار در رؤیاهامان خودمان را فدای دختر آرزوهامان کرده ایم مثل فرزاد. اما از میان این میلیون ها آدمی که این رؤیا را می پرورند چند تاشان واقعا رفت و خود را فدا کرد؟ همان است مرز میان معمولی بودن که ما و فرزاد باشیم و آن آدم ویژه. اما همیشه ممکن است لحظه ای، اتفاقی، دیدن کسی، یا فکری تو را از این عادی بودن پرت کند بیرون.
بعد تر که فهمید یک سال دیگر میمیرد همه چیز تغییر کرد. آن روزهای اول که فهمیده بود حالش عین کسی بود که یکباره با لگدی محکم از خواب بیدارش کرده باشند. چشمانش داشت از صورتش بیرون می آمد و چنان وحشت زده بود که فکرش را نمی توانست روی کوچکترین موضوعی ثابت نگه دارد. اگر از روی صندلی بر میخواست که برود و آب بخورد، هنوز دو قدم نرفته ناگهان موجی از سوال های ریز و درشت می آمد سراغش که چه میکند و الان دارد کجا می رود.احساس می کردم که دارد میان هزار هزار فکر بی سر و ته دست و پا می زند و نمی داند خود را به چه چیز بیاویزد. هیچ وقت تکلیف خود را با این چیز ها معلوم نکرده بود. چون لازم نبود. مانند شاگردی بود که همیشه از دست معلم فرار میکرد اما ناگهان او را گرفته بودند ، دست و پایش را بسته بودند و نشانده بودند روی صندلی و این بار باید از سر اجبار و ترس جواب پس می داد. این بار راه گریزی نبود.
هر روز که می گذشت اما آرام تر می شد. یک هفته بعدش می گفت اولش که فهمید می میرد ترسناک بوده اما الان نمی تواند به وضوح بگوید که آیا دانستن اینکه پایانت یک سال دیگر است بد است یا خوب. اینکه در نگاه اول ترسناک بود به این دلیل است که هیچ کس این طور نیست. پیش فرض همه این است که نمی دانند کی می میرند و برای همین اگر به هر کس بگویی که خارج از این قاعده هستی در لحظه وحشت می کند و فکر می کند فاجعه است.
-         فک میکنی اگه یه نفر رو الان تو خیابون گیر بیاری و ازش بپرسی: "ببخشید اگر جاذبه نبود بهتر بود؟" چی جوابت و می ده؟
بعد زل زد در چشمانم و گفت:
-         اصن خود تو بگو ببینم. جاذبه نبود بهتر بود؟
برق هیجان در چشمانش موج می زد. انگار جوابم را می دانست و فقط منتظر بود آن را بشنود تا حرفش را بگوید. کمی فکر کردم و یک سری فیلم ها و داستان های فضایی آمد در ذهنم که ملت خیلی سختشان است در جایی که جاذبه نیست زندگی کنند. با بی حوصلگی گفتم نه بهتر نبود.
-         زر می زنی دیگه. آخه تو از کجا می دونی؟ ما همه ی زندگیمون روی جایی بوده که جاذبه بوده خوب معلومه تو رو با این فکر و طرز زندگی ببرن یه جای بدون جاذبه دهنت سرویس می شه. بعد فک میکنی پس حتما بدون جاذبه بودن شرایط بدتریه. اما فک کن اگه از اول یه جایی به دنیا میومدیم که جاذبه نداشت، اون موقع شاید یه جوری دنیا و وسایل زندگی رو می ساختیم که خیلی راحت تر از الان زندگی میکردیم.
دستانش را از فرط هیجان مدام بالا و پایین می برد و آب دهانش موقع حرف زدن به بیرون پرت می شد. می گفت من و تو مغزمان نمی کشد که بتوانیم دقیق فکر کنیم که کدام یکی از آن بالایی ها بهتر است. چون مغزمان نمی کشد ترجیح می دهیم از همین وضعی که در آن هستیم خوشحال باشیم. نه حوصله اش را داریم فکر کنیم و توانش را. اگر یک دنیایی پیدا کردیم که مردمش از همان اول روی زمینشان بند نبودند می توانیم مقایسه کنیم.
-         ببین این داستان منم همینه. به هر کی بگی در لحظه فکر میکنه چه وحشتناکه، یه سال دیگه میمیره بدبخت. اما الان باور کن خیلی اوضاع بهتر از قبل شده. نمی دونم چطوری توضیح بدم برات.
فردایش که دیدمش هیجانش کمتر شده بود.همینطور که انگورها را دانه دانه در دهانش می گذاشت گفت:
-         دلم به حالت می سوزه، حتی نمی تونی فکرش رو بکنی که من با هر دونه ی اینا چه حالی  دارم می کنم.
همه چیز برعکس شده. قبلن من دلم برایش می سوزاندم حالا او برای من. با چشمان نیمه باز براندازش می کردم. یکجوری که فهمید حرفش برایم نامفهموم بوده. ناگهان چرخید رو به من و دستم را گرفت.
-         اصن از کجا معلوم تو زودتر از من نمردی؟
دستش رفت روی میز و روزنامه ی همان روز را که خریده بود انداخت جلوی من.
-         این و باز کن ببین آگهی مرگ چند نفر توشه. اصن خیلیاشون از من جوون ترن. یارو نشسته توی ماشین یک هو اون یکی از اون ور میاد می کوبه بهش و همه چی تموم میشه. یارو قبلش هیچ ایده ای نداشته از مرگ و زندگیش. انگار وقتی که داری یه فیلمی رو نگاه می کنی وسط یه صحنه ی شلوغ یک هو صفحه تاریک شه و یه بوغ کوچیک ممتد بشنوی. از همونا که وقتی تلفن و روت قطع می کنن.
چند ماه پیش که رفتم ببینمش گفت شما من را نمی فهمید. فرق شما با من این است که شما در بی معنایی غرق شده اید و نمی دانید این نقطه ی پایان چه رنگی به تمام زندگی ام پاشیده.
-         حالا تو پنجاه برابر این یه سالی که از من مونده رو عمر کن اما همون زندگی معمولی الکی. انقد بمون تا وقت تو هم ناغافل برسه و نفهمی که چی شده.
وقتی ترکش کردم حرف هایش لحظه ای رهایم نمی کرد. رفتم داخل مترو. نوشته بود چهار دقیقه دیگر مترو می آید. یاد آن روزهایی افتادم که تابلوشان خراب بود و نمی دانستی مترو چه وقت می آید. یاد آن بلاتکلیفی هر چند کوچک افتادم. حاضر بودم مترو هر وقت بیاید فقط زمانش را بدانم. نه اینکه کوله بر پشت، با فکری که هر لحظه در حال محاسبه است چشم بدوزم به آن نقطه ی تاریک داخل تونل تا آن چراغ های ترسناک مترو از اعماق سیاهی بیاید سراغم. بیاید و من را مثل آن همه دیگر با خودش ببرد.

پ.ن: ایده از یکی از شخصیت های فرعی داستان ابله به نام اپولیت است.