همین که چشمم با صدای مادر باز میشود باران هم
شروع میکند روی پنجره ی اتاقم ضرب گرفتن. مثل هر روز. آه صبحِ بارانی رشت. حتما باز
مردها را با چکمه های بلندشان خواهم دید، بی واهمه از چاله های آب. مردهایی که محصولاتشان
را از روستا به شهر آورده اند تا بساط پهن کنند. ماهی سفید، سبزی های محلی، پاچه
باقلا. بچه های کوچکِ بارانی به تن. و البته ماشین هایی که هر آن صدایشان را شنیدی باید از
گل پاشیدن هاشان فرار کنی.
مادر چای را گذاشته سر میز. تکه های بربری را
از فریزر داخل فر می گذارد و می گوید: دو تا کتاب افتاده زیر تختت، آن ها که مال
امروز نیستند؟ صدای بخار اتو می آید. پدر پیرهنش را اتو می کند.
***
لب که به لیوان میزنم مزه ی قهوه میدهد. انگار
خودم درستش کرده ام. ساعت ولی هشت است. دویدم به سمت بالکنی. در کشویی را باز کردم،
باران همان باران است اما ارتفاع زیادتر از همیشه است.از آن بالا سقف ماشین ها را می بینم. سابقا ماشین ها را بزرگتر
میساختند. اتاقم هم انگار کوچکتر شده. دیگر کم کم دارم نگران میشوم.
به آشپزخانه که برگشتم مادر آنجا بود. دلم راحت
شد وقتی دیدم دارد لقمه ها را میگذارد توی کیف. شب قبل آبگوشت داشتیم. می دانستم
باز گوشت کوبیده را کوکو کرده و توی نان گذاشته. غر زدم اما انتخاب دیگری نیست. آن
لحظه که بچه های مدرسه غذاهای رنگارنگ بیرون می آورند و دل به زانو میافتد، همین
بزرگترین نعمت است. پدر با کیف جلوی در است و منتظر که با او بروم. مادر در حال
لباس پوشاندن به خواهر است تا روانه ی مهدش کند. تا ماشین پنج دقیقه پیاده راه است.
مثل هر روز. در راه از پدر پرسیدم
-
پس برادرم کو؟
-
او بزرگ شده. رفته دانشگاه. بعدها برمی گردد.
سوار ماشین شدیم و باز “ بنان“ لعنتی با صدای غم آلودش می خواند:
تنها ماندم, تنها
رفتی, چو بوی گل به کجا رفتی...
آه پدر، تو را به خدا، می شود هر صبح بارانی را
با این آوار غم برایمان شروع نکنی؟ پدر ذهنش مشغول کارهایش است.
***
دیگر رسیده ام. چراغ که سبز شد باد وزیدن گرفت.
پیچید میان موهای خرماییِ دختری که رو به رویم راه می رفت. موهایش تمامی نداشت. هر
چه پس میزدم، تارهایی دیگر از ناکجا می آمدند و به صورتم می پیچیدند. دارد با
دوستش فرانسوی حرف میزند. هنوز باران می آید. قطره قطره اش آرام از آسمان مونترال می آید
اما چون سیلی به صورتت می خورد تا بیدارت کند. من اما هنوز مقاومت میکنم. چشمانم
میگردد به دور خیابان تا صدای فروشنده ها را بشنوم. تا باز ماهی فروش ها را پیدا
کنم. می دانم عاقبت پیداشان خواهم کرد. اگر این موها رهایم کنند. اگر این باران
لعنتی دست بردارد...