۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تیغ و رگ ز جمجمه طپانچه بگذران، عدد بده

آن بت شکن عزمِ آمدن کرده. محمود را می گویم. بعد از انتخاباتِ مجلس همه جا حرفش آمده. این بار اما فرق می­کرد. فقط تحرکاتِ همیشگی اش نبود. گفته هر ایرانی 250 هزار تومان. چقدر قشنگ، مگر نه؟ که می­گوید نمی شود؟ می­شود و می­تواند.
ترامپ در کتاب خاطراتش که در 1987 منتشر شد نوشته: I play to people's fantasies
ما مردمی متمدن هستیم پر از فانتزی. هر چند سال یکبار پیامبری می­آید و با این فانتزی ها بازی می­کند. این فانتزی نشد یکی دیگر، ما را از بی فانتزی بودن نترسانید، ما فانتزی دارتر می­شویم. ما به تعدادِ مومنانی که بخواهند با ما وَر بروند، برایشان فانتزی رو می­کنیم.
اگر حاکمیتِ ملوسِ ما، این مجموعه­ی دوست داشتنی، این وجودِ بی بدیل، که این روزها اینطور عصبانی ست رضا دهد که باز معجزه­ی احمدی به پا کند، او با زبانِ شیرینش و شعارِ وزینش و 250 هزار تومانِ نقدش، چرا رای نیاورد؟ همین من و شما، عدد بدهند تمام است.
او نگاهِ مضطربِ ما را میخواند که رویش نوشته:
"ببین چگونه جان مشوش است عدد بده
دلت به انتظار چشم هاست عدد بده"
عدد داده، 250 هزار

درد دارد وقتی فکر می­کنی آن امیدِ ناچیزی که پسِ این همه بدبختی آمده و میان خروار خروار دلیل برای یأس، بهانه­ای برای خوشبینی شده چقدر ساده ممکن است به لبخندِ شرم آورِ آن بی همه چیز نابود شود. پاسخِ قناعتی که نسلِ ما برای زندگی به خرج داد و به هر طنابی آویزان شد برای یک زندگیِ حداقلی نباید این می­شد. هروقت گفتیم از این بدتر نمی­شود، شد. زیدآبادی گفته بود قبلا که هر وقت فکر می­کنید بدتر نمی شود اشتباه می کنید. حتی گفت این تقدیرِ عصر ماست که از قضا همان بدتر همیشه اتفاق می­افتد.
و اما این قسمتِ ما از تاریخ است، که همواره از طاعون فرار کنیم و در آغوشِ تک سلولیِ دیگری بیفتیم. هر کس رسید ما را خواست. ما خوب چیزی بودیم. یک صحنه­ای بود در تام و جری، که جری با یک چیزی از روی تام رد شد و او صاف شد. بعد تام، که تخته شده بود، برگشت به دوربین نگاه کرد. آه تام. تامِ بی نوا، ما همه تامیم. صاف شده به دوربینِ تاریخ می­نگریم. جایی که نوه های نتیجه هامان، با یک لیوان چای در دست، در بعد از ظهرِ رویاییِ یک روزِ تعطیل در ایوانِ خانه شان، ما را که صاف شده­ایم از روی ورق های کتاب تاریخش می­خواند. مایی که دیگر جز آن نگاهِ صاف و بی احساس که گویی غم و شادیِ توامان پِرِس شده است، هیچ در چهره مان نمانده. به او می­نگریم با آن چشمانِ بی احساسِ بی نوای تهی از قضاوتمان که تویش با سوزن دوخته اند: جَبر.