آن بت
شکن عزمِ آمدن کرده. محمود را می گویم. بعد از انتخاباتِ مجلس همه جا حرفش آمده.
این بار اما فرق میکرد. فقط تحرکاتِ همیشگی اش نبود. گفته هر ایرانی 250 هزار
تومان. چقدر قشنگ، مگر نه؟ که میگوید نمی شود؟ میشود و میتواند.
ترامپ در کتاب خاطراتش که در 1987 منتشر شد نوشته: I play to people's fantasies
ما مردمی متمدن هستیم پر از فانتزی.
هر چند سال یکبار پیامبری میآید و با این فانتزی ها بازی میکند. این فانتزی نشد
یکی دیگر، ما را از بی فانتزی بودن نترسانید، ما فانتزی دارتر میشویم. ما به
تعدادِ مومنانی که بخواهند با ما وَر بروند، برایشان فانتزی رو میکنیم.
اگر حاکمیتِ ملوسِ ما، این مجموعهی دوست داشتنی، این وجودِ
بی بدیل، که این روزها اینطور عصبانی ست رضا دهد که باز معجزهی احمدی به پا کند،
او با زبانِ شیرینش و شعارِ وزینش و 250 هزار تومانِ نقدش، چرا رای نیاورد؟ همین
من و شما، عدد بدهند تمام است.
او نگاهِ مضطربِ ما را میخواند که رویش نوشته:
او نگاهِ مضطربِ ما را میخواند که رویش نوشته:
"ببین چگونه جان مشوش است عدد بده
دلت به انتظار چشم هاست عدد بده"
عدد داده، 250 هزار
درد دارد وقتی فکر میکنی آن امیدِ ناچیزی که پسِ این همه
بدبختی آمده و میان خروار خروار دلیل برای یأس، بهانهای برای خوشبینی شده چقدر
ساده ممکن است به لبخندِ شرم آورِ آن بی همه چیز نابود شود. پاسخِ قناعتی که نسلِ
ما برای زندگی به خرج داد و به هر طنابی آویزان شد برای یک زندگیِ حداقلی نباید
این میشد. هروقت گفتیم از این بدتر نمیشود، شد. زیدآبادی گفته بود قبلا که هر
وقت فکر میکنید بدتر نمی شود اشتباه می کنید. حتی گفت این تقدیرِ عصر ماست که از
قضا همان بدتر همیشه اتفاق میافتد.
و اما این قسمتِ ما از تاریخ است، که همواره از طاعون فرار
کنیم و در آغوشِ تک سلولیِ دیگری بیفتیم. هر کس رسید ما را خواست. ما خوب چیزی
بودیم. یک صحنهای بود در تام و جری، که جری با یک چیزی از روی تام رد شد و او صاف
شد. بعد تام، که تخته شده بود، برگشت به دوربین نگاه کرد. آه تام. تامِ بی نوا، ما
همه تامیم. صاف شده به دوربینِ تاریخ مینگریم. جایی که نوه های نتیجه هامان، با
یک لیوان چای در دست، در بعد از ظهرِ رویاییِ یک روزِ تعطیل در ایوانِ خانه شان،
ما را که صاف شدهایم از روی ورق های کتاب تاریخش میخواند. مایی که دیگر جز آن
نگاهِ صاف و بی احساس که گویی غم و شادیِ توامان پِرِس شده است، هیچ در چهره مان
نمانده. به او مینگریم با آن چشمانِ بی احساسِ بی نوای تهی از قضاوتمان که تویش
با سوزن دوخته اند: جَبر.