نمی دانم عکس هایی که چند روز پیش از سنگ قبر شکسته ی فروغی
دست به دست می چرخید را دیدید یا نه. تا امروز که دوستی دوباره عکس سنگ قبر تعمیر
شده و تر و تمیز شده ی او را برایم فرستاد حالم خراب بود. فروغی برای من آدم حسابی
ترین کسی ست که در تاریخ معاصر شناخته ام. به قول دوستی، متفکری که پایش روی زمین
بود و سراسر زندگی اش “عمل”، چه در عرصه ی اندیشه چه کار. نه آنکه بی نقص بود و همه ی حرف
هایش درست، احتمالا برخی اندیشه ها و تدابیر او – مخصوصا در سپهر سیاست - در محک
تاریخ ناکام مانده اند. اما هر چه بود، ایراد کار را درست فهمیده بود و کارهای ماندگار بسیاری کرده. در ۱۳۲۰ می
گفت که ملت متمدن آن نیست که قطار و هواپیما و تکنولوژی دارد. آن است که قانون
دارد و ملتش تابع آن است. بقیه به دنبال تمدن می آید. مثل روشنفکرهای بی مایه ی
امروزی فقط غر نمی زد و در طول هر سال زندگی اش آنقدر کار کرد و اثر از خود به جا
گذاشت که مغز من از فکر کردن به آنکه او چگونه این همه کار کرده سوت می کشد. از بی
شمار کار های ادبی او گرفته، تا ترجمه ها و تالیفات او در زمینه ی فلسفه و سیاست و
علم. از خدماتش به زبان فارسی تا حقوق و دادگستری.
در سیاه ترین اوضاع مملکت باز هم کار میکرد. وقتی عضوی از
هیات ایرانی در کنفرانس صلح پاریس بعد از جنگ اول بود و مسئول مذاکره در باب
استقلال ایران، در ایران هرج و مرج مطلق بود و ماه ها بود که بی تکلیف در پاریس
رها شده بودند. در این میان ناگهان خبر رسید که وثوق الدوله پشت پرده با انگلستان
عهدنامه ی ۱۹۱۹ را بسته و کلی امتیاز به آن ها داده. عصبانی شد اما از فردایش به
جای قهر کردن و غر زدن، نوشت که باید ضرر این داستان را کم کرد و آستین ها را بالا
زد. این است که میگویند پایش روی زمین بود و در آسمان سیر نمی کرد.
عاشق ایران بود. با آنکه صبح تا شب از عقب افتادگی ایران می
نالید اما حتی وقتی که در پاریس تئاترهای پر زرق و برق می دید و کیف می کرد هم در
نامه هایش می گفت دیدن پیشرفت های غربی ها چیزی از عشقش به ایران نکاسته. در یکی از این نامه ها به فرزندش، پارادوکسی
که من مدت ها درگیرش بودم را حل کرد. احتمالا خیلی از آن ها که در غربتند یا به
جایی سفر می کنند و هنوز دلشان با فرهنگ ایران می تپد این را درک کرده اند. پارادوکس آن
است که وقتی آدم با تمام منطقش می داند آنچه که ملل پیشرفته از حکومت و فرهنگ
دارند فرسخ ها جلوتر از آن است که ما در ایران داریم، چطور هنوز کسی مثل من نمی
تواند از ایران دل بکند و آن را با تمام عقب افتادگی هایش عاشقانه دوست دارد.
فروغی به فرزندش نوشت که این داستان مثل فرزندی ست که پدر و مادری دارد که بهترین
نیستند اما ان ها را عاشقانه دوست دارد. آن فرزند احتمالا می داند که پدر و مادرش
بهترین در دنیا نیستند، اما آن حجم از اشتراک میانشان که حاصل پیوندی ست که دارند
باعث می شود آن پدر و مادر را بیشتر از همه دوست داشته باشد. قصه ی من و احتمالا
خیلی های دیگر با ایران هم مثل فروغی ست. هرچقدر هم که از برخی چیز های مملکتت متنفر
باشی، در نهایت آن را دوست داری.
یک سالی هست که عکس پشت گوشی ام عکس فروغی ست. برای آنکه
فکر نکنید چه خبر است بگویم که قبلش فرانچسکو توتی بود. اما وقتی عکس سنگ قبر
شکسته ی فروغی به چشمم خورد و لحظه ای بعد نگاهم به او افتاد شرمنده شدم. از بی
فرهنگی ای که من و باقی ملت دچارش هستیم. ملتی که با بزرگترین سرمایه های فکری و
فرهنگی اش اینگونه است و دیگرانی را پاس می دارد که جز خرابی چیزی به بار نیاورده
اند. ملتی که با اندک داشته هایش اینگونه می کند، قرار است چه گلی در آینده به سر
خودش و دنیا بزند؟ آن همه گیر که فروغی به عقب افتادگیِ ما می داد و علتش را می
گفت، هنوز درگیر همانیم.
دَم آن ها که رفتند و سنگ قبر را سر و سامان دادند گرم. اما
من و شما و آن ها می دانیم که هرچقدر هم که با روتوش و فوتوشاپ ظاهر را درست کنی،
باطنمان خراب است. خلاصه که شرمنده جناب فروغی. اگر این جا را میخوانی، اقلا بدان که
ما شرمنده ایم. این تکه از شعر بیژن الهی هم تقدیم به شما برای آنکه فحشی ادبی
نثار خودمان کرده باشیم.
دنیا تَیه بود و بی سر و ته
خانه آباد گفت و دید و شنید
شاهدی می کنند و به به به
مگس بی مَرّی و خِیل خَری