بلیط های
هواپیما را نگاه کردم و طبعا فقط بر اساس قیمت تصمیم نهایی را گرفتم. بعد از خرید
گفتم این ایرلاین جت ایرویز که قرار است ما را ببرد اصلا کجایی هست؟ کلاهبرداری
نباشد یک وقت. گوگل کردم و دیدم اولین چیزی که آورد یک هواپیمایی هندی بود. گفتم
آخر از تورنتو به آمستردام، هند این وسط چیست؟ گیت پرواز هم ته فرودگاه بود، آن
آخرها که مال ایرلاین های کوچک و قراضه است. از همان ها که وسط پرواز عین متروی
تهران بازار شام است. خدمه ی بدبخت عین دست فروش ها از آدامس خرسی تا باتری قلمی
را به مسافرها میفروشند تا ایرلاین خرج سفر را دربیاورد. این ها را گفتم که سطح
انتظارم را موقع سوار شدن بدانید.
از در
هواپیما که وارد شدم دیدم یا ابالفضل چرا همه جا بوی کاری میدهد؟ این که دیگر
بوئینگ ۷۷۷ است. این ها تا هواپیما را گرفته اند با ادویه بومی سازی
اش کرده اند. نشستم روی صندلی و در کمال تعجب دیدم که یک عالمه جای پا دارد. برای
منی که همیشه کنار راهرو میگیرم تا هر از گاهی پا دراز کنم و درد زانو را دور،
امتیاز بزرگی بود. نشستم و لنگ ها را باز کردم و خوابیدم.
پری رویی هندی به خوابم آمد. خرامان از جلویم میرفت و برمیگشت و هر بار زیرچشم نگاهی میکرد و عشوه می آمد. در عوالم خود خوش بودم که دیدم همان پری رو دارد با دست تکانم میدهد که:
Sir, Chicken or Vegetable?
گفتم
همان جوجه لطفا. خانم کناری ام در هواپیما که ظاهری نسبتا جوان داشت و آمریکایی
بود هم جوجه سفارش داد.
یک سینی گذاشت جلوی هر کداممان که چندین ظرف در آن
بود. اول از همه با چشم وارسی کردم که در این ظرف ها چیست. سالادش که سالاد الویه
بود. کیف کردم از این نزدیکی که به جای زهرمارهایی مثل توفو و از این قبیل دارم
سالاد الویه میخورم. ظرف دسرش را وارسی کردم و به نظر غریب آمد، مزه کردم و دیدم احسنت،
شیر برنج خودمان است، فقط به سبک همان بوئینگ با ادویه بومی سازی شده بود. در ظرف
غذا را باز کردم و دیدم که چیکن بریانی ست. همان برنج مخلوط با جوجه. آه،
چطور بگویم برایتان که وقتی یک رشتی اینطور غیر منتظره برنج میبیند چه حالی می
شود. فکر کن عزیز ترین کسانت را اتفاقی در غرب ببینی.
این پایان کار نبود، چشمم به ظرفی افتاد که درونش چیزی مشکوک به ماست بود. چشیدم و دیدم ماست چکیده ی خودمان است، همانقدر ترش و سفت. الله اکبر از این همه نزدیکی. وسط خوشحالی هایم حواسم افتاد به خانم کناری. یکی یکی در ظرف ها را باز میکرد و قیافه اش را چپ و چول میکرد که: این دیگر چیست؟ هر بار که قیافه را در هم میکشید من می شمردم: شرق ۱ غرب صفر. شیربرنج را امتحان کرد: شرق ۲ غرب صفر. در غذا را باز کرد و شرق ۳ هیچ جلو افتاد. به ماست که رسید مزه کرد و چهره اش از انزجار در دماغش متمرکز شد. نه این دیگر ضربه ی فنی بود، بازی تمام است خواهرم. آن وقت هایی که روی استیک سس سیب میریختید و به ما می دادید یادت هست؟ وقتی همین ماست زبان بسته را با توت فرنگی و عسل تحویلمان دادید یادت هست؟ وقتی که روی دونات هایتان شیره ی شکر خالی میکردید که با یک گاز آدم از هرچه شیرینی ست بیزار میشد یادت هست؟ ما پیش از این زیاد باختیم اما این برد با این اختلاف امتیاز، روی اقیانوس آتلانتیک و در خانه ی حریف، سوار بر بوئینگی که آنچنان در ادویه خوابانده شده که کارخانه ی آمریکایی سازنده اش هم دیگر از درشکه تمیزش نمی دهد، همچون گیوتین بر سرتان فرود آمد. این بار ما برنده ایم. زنده باد شرق!