در ساختمانی شیشه ای وسط
بیابان در کانادای درندشت نشسته ام پشت میز. آهنگِ کلاسیکِ بی انتهایی پخش می شد که
ناگهان نمیدانم چه شد که شجریان شروع کرد به خواندن.
به کام دل نفسی با تو التماس منست بسا نفس که
فرو رفت و بر نیامد کام
همین کافی بود که مرا از
هزارتوی روزمره گی بی پایانی که ماه هاست گرفتارش شده ام بیرون آورد. سربلند کردم
که: من اینجا چه می کنم؟
ذهنم یک به یک صفحه ی
زندگی را در جست و جوی پاسخ ورق می زد و به عقب بر میگشت. چونان سقوطی که تو را
لحظه به لحظه به نقطه ی صفرت باز میگرداند و در گذر از این راه، با آنچه بر تو
گذشته مواجه ات میکند. تو را باز میگرداند به روزهایی که میان کوچه های تهران و
رشت نفس می کشیدی.
آنقدر بزرگ شده ام که
نوستالژی فریبم ندهد. گذشته آنقدر ها هم که خاطراتِ خوشِ قدیم میگویند رنگارنگ نبود
و گرفتاری کم نداشت. اما یکی برای من توضیح دهد این حالِ بی معنی چیست که دچارش
شده ام.
شجریان میخواند:
مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام
هر تعداد روز و ماه و سال
هم که از زندگی در اینجا بگذرد من همانم که بودم. تفاوت آن است که «عادت» گاهی فریبت می دهد و با تقلب رویت رنگی جدید می پاشد. اما
گاه و بی گاه، آوازی یا خبر دردناک درگذشت دوستی در غربت چنان نهیبی بر تو میزند
که تمام آنچه زیر این لعاب بدلی پنهان کرده ای بیرون می ریزد و بنای بی بنیه ای که
در فرنگ بر پیِ ایرانی ات ساخته ای ویران می کند و به تو می گوید: اینجا چه می
کنی؟
باز ورق میزنی یک به یک
که چه شد به اینجا رسیدی؟ زمین و زمان را مقصر میدانی که تو را، با تمام آن
تعلقات و مختصات، از آنچه بوده ای تهی کرده و اینک تصویری بی معنی از تو و آن
ساختمان شیشه ای ساخته. و این درد چیزی نیست که با گذر سالیان خفه اش کنی یا با
جعل بپوشانی اش. تو بخشی از خود را سالیانِ پیش، وقتی از فرودگاهِ لعنتیِ امام
بیرون می آمدی پشت گیت خروج جا گذاشتی. زخمِ دو نیم شدنت چیزی نیست که تا آخر عمر
التیام یابد. وقت و بی وقت به بهانه ای سر بی می آورد و چنان جانت را می سوزاند که
باز به یاد می آوری میانه ی این میدان بی معنایی رها شده ای. و تو هر لحظه این
سوال بی پاسخِ بی پایان را از خود میپرسی که: رفیق، اینجا چه میکنی؟