۱۴۰۱ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

من و هایده، اونا همه

استاد سابق که چند صندلی جلوتر نشسته بود با انگشت اشاره کرد بیا. از پنجره ی هواپیما ماهِ کامل را نشانم داد که انعکاسش در اقیانوس افتاده بود، منظره ای چشمگیر که در آسمانی بدون لکه ای ابر نمایان بود. گفت این برآمدگی های زیر را که میبینی جزیره های فلان است که ثبت یونسکو است و اگر میخواهی کایاک سواری کنی ماه آگوست بیا اینجا و چه کشوری داریم و چه استانی و ... همینطور که حرف میزد صدایش کم کم در سرم محو می شد. دهانم هم [لابد مثل هواپیمای خودمان] رفته بود روی اتوپایلوت و یکی در میان میگفت امیزینگ، اکسترااوردینری. حقیقتش هم واقعا بی نظیر بود و ما هم خیلی خوشحال که اینجاییم. در مغزم اما یک مرد سیبیل کلفتی به سبک جاهل های فیلم فارسی دستمال میزد و میگفت:
بش بگو خیلی دیر اومدی که با اونجا غریبه شی، یا اینجا بشه خونه، بگو بش.
به خودم که آمدم فهمیدم همه چیز زیر سر این طیاره ی کوفتی ست. یک اثر جادویی دارد روی من، که هر بار مرا به چس ناله می اندازد.

اگر شک داشتم خدایی وجود دارد با افتادن هواپیما در چاله ی هوایی و روشن شدن چراغ کمربند و دادن بهانه ای به من برای ترک استاد سابق در میان سخنرانی اش دیگر به یقین تبدیل شد. عذرخواهی کنان برگشتم سر صندلی، پلی لیست اسپاتیفای آهنگ های ایرانی را که از قبل دانلود کرده بودم گذاشتم. حالا تو بگو آن خدایی که ذکرش بالاتر رفت از بین آن همه احتمال که شامل آهای دختر چوپونِ سیاوش، عروسِ نازِ نسرین، خانوم گلِ ابی، غوغای ستارگانِ شکیلا و ... بود چه چیز برای ما تدارک دیده بود؟ هایده خواند:

از آن زمان که آرزو، چو نقشی از سراب شد / تمام جست و جوی دل، سوال بی جواب شد
چه سینه سوز آه ها که خفته بر لبان ما / هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد
نگاه منتظر به در نشست و عمر شد به سر / نیامده به خود نگر که دوره ی شباب شد

ای بابا، هایده، قربان صدایت، شبِ عشق و ساقی هم بود، این یکی چرا؟ انگاری که بساط روضه ای پهن بود و فقط گریه کن کم داشتند.

یک بار دیگر که بساط چس ناله های ما به پا بود، یک دوستی که در نوزادی جلای وطن کرده بود و جز اسمش شناسنامه ای اش و احیانا فسنجان و قرمه سبزی بندی به آن خراب شده نداشت، به ما گفت وقتی هواپیما [الله الله که همه جا نقشی از اوست] در دست انداز می افتد، دستورالعمل این است که اول ماسک را بر دهان خود بگذارید و بعد به کمک آسیب پذیرتر ها مثل بچه ها بروید. حرفش این بود که شما الان به ساحل امن رسیده اید و میتوانید به دوستان و آشنایانتان کمک کنید و ... خودتان باقی اش را میدانید. حالا تو بیا برایش بگو که رفیق، والله که فرق این سیستم ماسک که میگویی با آن مونولوگ جاهل در ذهن من فقط همین چند سال است که تو زود آمدی و ما دیر. روی تو جایش نمانده که نمی دانی. برای ما دیگر پِی و بُن اش ریخته شده، هر بار که به هر بهانه ای مثل همین هواپیمای لعنتی سوزنی به ما بخورد می پاشد به در و دیوار و همین عالم مجاز.

مسافر جلویی هم شرکت کننده در کنفرانس است. یک آدمِ عادی که ۴۰ سال دارد و از بدو تولد تا امروز در مونترال زندگی کرده و حالا در هواپیما نشسته دارد جیمز باندِ جدید می بیند. مانند من موی کمی برایش مانده و در آکادمیا مشغول است. کناری ها هم آلمانی حرف میزنند و لابد دارند بر میگردند وطنشان بعد از سفر. پشتی ها بازیکنان یک تیم والیبال ساحلی در کانادا هستند و این وسط منم، نماینده ی لشکر فرسوده ی پارس، که چون آونگی در این جهان معلق است. این مسافرانِ دیگر، لابد وقتی سوار هواپیما می شوند به خوشی ها و بدختی های معمولِ هر آدمی فکر می کنند. مثلا رسیدم غذا چی بپزم یا نهایتش که اگر کارم را از دست دادم چه میشود. حالا مغز ما را که باز کنی پنج درصدش همین روتین هاست واما باقی اش... یک طرفش فحش به آخوند، یک طرفش فحش به فلان نویسنده، یک طرفش یک سری سلول میپرسند اگر بختیار زودتر آمده بود وضع فرق میکرد؟ آن طرفتر سلول های دیگری مشغولند که: نه بابا همان هم دیر بود مصدق باید آن پیشنهاد آخر بانک جهانی را قبول میکرد. و سلولی از آن انتها بانگ بر می آورد که: نه نه آن خط آهن کوفتی که اگر نبود، متفقین نمی آمدند کاسه کوزه ی ما را به هم بریزند.

با مادرم که حرف میزدم می گفتم این بهشت که شما میگویی نسبتش با هایده چیست؟ من فقط جایی می روم که هایده آنجا باشد. به عبارت دیگر، بهشتی که هایده در آن نباشد حتما بنا به تعریف بهشت نیست. این مسافران کناری حتما هایده را نمیشناسند، من اما دوست دارم یک لحظه بروم و این میکروفون سرمهماندار [مال خلبان را نخواستیم] را برای ۱ دقیقه بگیرم [دیگر سهم این ملتِ در غربت، ۶۰ ثانیه از وقت مسافران بین المللیِ بیکار در آسمانِ اقیانوس آتلانتیک که هست انشاالله؟] و بگویم:

سلام جامعه ی جهانی. لطفا برای ۳۰ ثانیه به این موسیقی گوش دهید. [و از همان پلی لیست خودم گل واژه ی هایده را برایشان پخش کنم].
در ۳۰ ثانیه ی باقی مانده هم ادامه دهم:
آنچه شنیدید صدای هایده، زنی ست از سرزمین پارس که اگر یک سری پیچ ها را ما ملت در تاریخمان جور دیگری پیچیده بودیم شاید الان شما به جای اَدِل و ویتنی هیوستون و امثالهم، از هر ملیتی برای ایشان خود را پاره می کردید.

رفیقِ بی موی ۴۰ ساله ی رو به رویی دوست دارد بحث علمی کند که من هم با لبخند و استمداد از همان سیستم اتوپایلوت میگویم: ایده ات فوق العاده اینترستینگ است. دوست دارم مثل زمان مدرسه که برای موال اجازه می گرفتیم، دست بالا بگیرم و به او بگویم: این چند ساعت رهایم کن که دستم بند است. من، نماینده ای از ملتی غریب و به جانِ هم افتاده، لِه و متفرق و چند پاره، دارم رسالتی تاریخی به جا می آورم. رسالتِ گریه کردن پای این روضه ی ناتمام تا شاید این طیاره ی لعنتی زودتر روی زمین بنشیند و ما لختی از این اسارت ذهن آزاد شویم که همین هم غنیمت است، چون از رهایی و رستگاری ای بیرونِ این اتاق ذهن خبری نیست که نیست.