۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

بورکینافاسو


هر چند خط هم که به عقب بر می گردم، باز یادم نمی آید این مقاله ی کوفتی چه می گفت، انگار نه انگار این چشم های وامانده این همه روی این کلمه ها لغزیده اند تا این پایین، حالا باید دست از پا درازتر برگردند تا بالا بلکه این بار این مغز ما که عین کش تنبان می ماند یک جا بند بشود و این همه زحمت حس بینایی را هدر ندهد. نه که فکر کنید مغز در این اوقات چه پردازش های پیچیده ای می کند، محض ضایع بودن بی کاری و حوصله سر بر بودن این مقاله می رود سراغ چیزهای بی ربط، وگرنه اگر کوچکترین بهانه ای پیدا کند به سرعت پابندش می شود خواه باد معده ی پشه ای یا نوتیفیکیشن فیسبوک.
حالا فرض کن سر بلند کنی و جای سر کچل ساختمان جلویی و لباس زیرهای بی ناموسی رقصنده در باد همسایگان روبه رویی، رنگین کمانی را ببینی که یا در عکس های دست کاری شده ی دیجیتال امروزی دیده ای، یا در نقاشی ای که آفریده ی ذهن آدمیست. رنگین کمان پر رنگی که توانسته عده ای از مردم را لحظه ای از اجرای برنامه های خود که برای پیشرفتشان در زندگی حیاتیست باز دارد و وادار به تماشای این صحنه کند. ذهن ما که این را دید و دلیل از این محکمه پسندتر نزد وجدان بی وجدانمان نمی توانست بیابد آنقدر زور زد تا ناگاه عقلمان هم بی عقلی کرد و گفت: امروز دیگر درس نمی خوانم. به همین راحتی با افتخار زدم زیر برنامه ی از پیش تعیین شده. از همان زیرزدن هایی که فقط همان لحظه شادی آفرین است به علاوه ی زمان هایی که برای دیگران تعریف می کنی آن هم با قیافه ی مسلط. وگرنه باقی اوقات بانگ "گه خوردم" به راه است و اما حاصلی ندارد جز همین جمله :"دیگر از این گه ها نمی خورم". که این هم از گه خوری های آدم است.
یک چیزی در وجود آدم وول می زند برای آنکه زیر قوانین بزند. مخصوصاً این قوانین کوچک زندگی که جبران خسارات ناشی از زیر پا گذاشتنشان آنقدر وحشتناک نیست. فکر می کنم کسی که همچین حسی را نداشته باشد قسمت عمده ای از زندگی را پشت این برنامه ریزی ها جا گذاشته. حتماً منظورم بی برنامگی نیست اما مدرسه رفتنی که در تمام سال هایش صبح سر وقت بروی و سر وقت برگردی و تکالیفت را سر وقت و کامل بدهی و معلم قربانت برود که فضاحت است. ولی خطرناک آن است که این جور وقت ها همیشه مغز دربست تعطیل می شود. گرچه لذت دارد ولی اگر زیادی به بی عقلی ات سواری بدهی چنان به پفک خوردن می افتی که جبرانش ممکن نیست. مثلن یک روزی جوانان بورکینافاسویی از روتین بودن همه چیز خسته شدند و زدند و انقلاب بورکینافاسو را به پا کردند و کلی خوش گذشت. بعد نسل های بعدی بورکینافاسویی ها رفتند لای کار. بعد دولت بعدی بورکینافاسو هم یاد گرفت هر روز با یک سورپریز جدید ترتیب ملت را داد تا جوانان بورکینافاسویی یک وقت از روتین بودن امور شاکی نشوند بزنند زیر میز. از بورکینافاسو که بگذریم این زیر قوانین زدن حال می دهد. اصلاً همان جواب : "خفه بابا" که به عقل می دهی خیلی آدم را ارضا می کند.
آدم هایی که لای این برنامه هایشان گم می شوند خودشان هم روتین می شوند. گیرم صب تا شب به تفریح بگذرد یا کار. مهم آن است که تو هم مثل چارلی چاپلین در عصر جدید، رفته ای لای آن چرخ دنده ها. دیگر حالت گرفته ای. حالا این حالتت شکل هر موجودی می خواهد باشد. زیبا یا زشت، بلند یا کوتاه ولی خسته کننده ای.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

تکنیک زدگی

گاهی اوقات آدم ها انقدر وسواس برای روش انجام کار خرج می کنند که محتوا یادشان می رود. اخیراً که دقت کرده ام متوجه شدم که خیلی جاها این قضیه مشکل آفرین شده. در همین رشته ای که درس می خوانم وقتی به تکامل روش تحقیق نگاه می کنی، می بینی که به جاهای بی سر و تهی رسیده. مثلاً چند ژورنال اول این حوزه چنان کار عظیمی برای روش تحقیق می طلبند که عملاً چند سال باید وقت صرف کنی تا بتوانی راضیشان کنی. بدبختی اینجاست که به نظر من این سخت گیری برای محتوا وجود ندارد. مثلاً گاهی به مقاله هایی بر می خورم که طرف از ده روش مختلف یک چیزی را اندازه گرفته که دیگر مو لای درز دقتش نمی رود اما وقتی به موضوع و به قول فرنگی ها کانتریبیوشن نگاه می کنی به لعنت خدا هم نمی ارزد. به نظرم (اقلاً در مدیریت که من مقاله هایشان را خوانده ام) روند رو به افزایش سخت گیری روی روش تحقیق طی 30 سال اخیر کاملا مشهود است. مقاله های این چند سال اخیر تقریباً بی سر و ته شده اند از بس که نویسنده تمام زورش را می گذارد تا استانداردهای سخت گیرانه ی ژورنال ها را رعایت کند.
کمی که به دور و بر نگاه می کنم این "تکنیک زدگی" را در جاهای دیگر هم می بینم. مثلاً در هنر که به وفور می توان دید. مثلاً همایون شجریان در این آلبوم آخرش یکی دو تصنیف دارد که واقعاً یک بار گوش کردنش صبر جزیل می طلبد. حال آنکه آهنگساز و خود همایون آمده اند و گفته اند که ما ماه ها مطالعه کردیم برای آنکه ریتم موسیقی فلامنکو را در موسیقی سنتی استفاده کنیم و مثلاً در فلان استودیو ضبط کردیم و هزار ماجرای دیگر. ولی آخرش نامجو با آن قیافه ی کج و کوله و ساز ناکوک و صدای گرفته اش می آید دهه ی شصت را می خواند که هزار بار گوش کردنش هم کم است. اصلاً تمام شهرت نامجو از دل همین به سخره گرفتن تکنیک زدگی بیرون آمده.
در مورد فیلم سازی و باقی قضایا هم همینطور، مثال برایش در همین ایران خودمان زیاد می شناسم که طرف آمده فیلم را با یک عالمه سختی و مشکل پسندی در مثلاً تکنولوژی فیلم برداری و ضبط صدا ساخته، بعد فیلم را که می بینی هیچ ندارد. احتمالاً اگر فکر کنیم مثال برای این تکنیک زدگی زیاد پیدا می کنیم اما به نظرم این قضیه هم تغییر می کند و همه مجبورند به همان اصل بودن محتوا برگردند.

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

آکواریوم

به تابلوی قمیت ها نگاه کردم. ارزان ترینشان را دیدم و چند بار در ذهنم تلاش کردم تلفظش کنم. آخر به او گفتم لطفا یک لیوان سایز کوچک از آن قهوه بدهید. به من نگاه کرد و لبخند دلنشینی تحویلم داد. از همان ها که به قبلی نشان داده بود و به بعدی هم نشان داد. در دلم لعنت فرستادم به کسی که باعث شده او این لبخند زیبا را همگانی کند. داشتم فکر می کردم اگر در ایران کسی اینطور لبخند تحویلم می داد در جا ماچش می کردم.
گشتم و کنار پنجره جای دنجم را پیدا کردم. در مورد انتخاب جا پیشتر باید بگویم که در درون آدم نیروهای مختلف دعوا دارند. هرچقدر این وجدان کاری فریاد زد که: مگر نمی دانی برای ددلاین آمده ای اینجا که کار کنی، مگر نمی دانی کنار پنجره حواس آدم پرت می شود، پس چه مرگت است؟. اما متاسفانه همیشه این حس حتی از زمان کودکی در درون من تنها و بی کس بوده. دهان باز نکرده بقیه قورتش می دهند. بعد از آنکه جا توسط سایر امیال و نیروهای شیطانی انتخاب شد، برای آنکه خیلی وجدان کاری نابود نشود مکالمه شان اینطور تمام می شود که: این بار حواسم را تماماً به کار جمع می کنم. بساط را پهن کردم. همه جا و همه کس را ارزیابی کردم به طوری که اگر کسی خودکار عوض می کرد می فهمیدم. مقاله هایم را بیرون آوردم و مثل همیشه با لذت به خواندن اثرات متغیرهای محیطی بر میزان استفاده از سیستم های کامپیوتری در شرکت های صنعت آی تی حوزه ی آمریکای شمالی پرداختم. یک دقیقه خواندن و پنج دقیقه سایر امیال. پشت پنجره یک سیاهپوست بی خانمان (Homeless) آمد و نشست. اینجا در همه ی خیابان های شهر می توانید ببینیدشان. فرقش این بود که دیگر لازم نبود از او فرار کنم و نگاهم را بدزدم. البته مستقیم نگاهش نکردم که نرود گرچه من به فلانش هم نبودم و به نظر دغدغه های مهمتری از من داشت.
حس من از پشت پنجره حس کسی بود که دارد موجود خطرناکی مثلاً شیر یا کوسه ای را از پشت قفس یا آکواریوم نگاه می کند. یک کسیه در دستش بود که سه قوطی ویسکی در آن بود. یکی دیگر هم دستش و ایستاده تلو تلو می خورد و قلپ قلپ زهرماری اش را بالا می داد. دختری که دو میز جلوتر نشسته بود به بقل دستی اش گفت که لطفا وسایلش را نگاه کند تا او به دستشویی برود (آخر اینجا دزد بازار است، بر در و دیوارش هم چسبانده اند که وسایل را تنها نگذارید) این ها را از این باب گفتم که فکر نکنید حواسم از داخل کافی شاپ پرت شد.
کمی که فکر کردم و خودم را جای او گذاشتم، متاسفانه به نتایج ناگواری رسیدم. او بیرون ایستاده و ما گروهی از دانشجوها را که درون کافی شاپ نشسته ایم تماشا می کند. ما همه داریم کاری شبیه به هم انجام می دهیم و از او که ما را نگاه می کند دوری می کنیم. کارهای ما در خوردن و ارتزاق و جفت گیری خلاصه می شود. در این لحظات که من در این افکار بودم آن دختر که دستشویی رفته بود بازگشت. پسری که وسایلش را نگاه کرده بود به سرعت وارد عمل شد و در مورد این که چقدر هوا امسال زود سرد شده گوهر پراکند. دختر هم بر خلاف میل باطنی اش ظرف یک دقیقه شماره اش را به پسر داد و رفت تا سر فرصت تکلیف دلایل سرد شدن زودتر از موقع هوا را روشن کنند.
داشتم در مورد جفت گیری حرف می زدم. از نظر او ما عین یک گله گوسفند یا همان گروهی ماهی در یک آکواریوم هستیم. دغدغه هایمان هم از جفت گیری (همانطور که از نظرتان گذشت) شروع می شود تا متعالی ترینشان که همان بررسی رابطه ی تعارض درون گروهی افراد و استفاده از سیستم های کامپیوتری در پیاده سازی یک سیستم اطلاعاتی کامپیوتری در شرکت های حوزه آی تی آمریکای شمالی باشد، می رود. حال آنکه او یک قلپ می خورد و به کیسه اش نگاه می کرد. هنوز تمام نشده پس جای نگرانی نیست. قوطی اول که تمام شد با لگد پرتش کرد وسط خیابان و لبخند زنان بعدی را باز کرد. چند میز جلوتر دختری بود که با دیدن این صحنه سرش را به نشان تاسف تکان می داد. فکر کنم خیلی حالش بد شده بود. آنقدر که از یک پسری که آن طرف تر بود خواست تا مراقب وسایلش باشد تا او به دستشویی برود. فکر میکنید قبول کرد یا نکرد؟

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

عشق همیشه در مراجعه است

خیابان های مونترال در پاییز بی نظیرند. برگ درخت ها زرد و قرمز شده و دائم در گوشت می خوانند:
زرد و سرخ و ارغوانی ... / برگ درختان پاییز ... / می ریزد بر زمین، آرزوهای ما نیز...
زیبایی اینجا را دیدن کار سختی نیست. مخصوصا برای مایی که تهران را تجربه کرده ایم آنقدر تفاوت هست که از این همه نظم لذت ببری. اما چیزی کم دارد به واقع. نمی دانم دقیقا آن ناآرامی که در وجودم است دردش چیست. می گویند تازه واردم و زود فروکش می کند، نمی دانم. اما فعلا که فعالانه در ما می جنبد و روح و روانم را می آزارد. هر وقت که به آن فکر می کنم، در پس این دو دوتا چهارتا های منطق پسندمان چیزی پیدا نمی کنم. فکر کنم فراتر از عشق به خانواده است. اقلا من نمی توانم فقط در آن خلاصه اش کنم یا فقط در وطن دوستی. بگذارید چند تا مثال بگویم. آن لحظه ای که اتوبوس تهران-رشت وارد گیلان می شد و منظره ی کنار جاده ناگهان به رودخانه و جنگل و شالیزار تغییر می کرد و دلم بالا و پایین می شد. آن لحظه که بارها و بارها تکرار شده برایم و باز بی تکرار است برایم. اینجا خیلی منظره ی سبز وجود دارد، اما باور کنید جز اینکه نگاه کنم و بگویم ایول و تمام شود چیز دیگری نیست. زیباییش را می فهمم اما چیزی به آن زیبایی ظاهریش در درونم وصل نیست. یا محبت های مامان و اینکه در مورد من با صد کیلو وزن و بعد از خوردن پنج بشقاب هنوز اعتقاد داشت چرا ناهار کم خورده ام و نگرانم بود.
خانه ی من در تهران طبقه ی پایین خانه ی عمه منیرم بود. آن خانواده ی مهربان در هفت سال زندگی من در تهران، تمام چیزی بودند که من داشتم. جمعه ظهرها همیشه برای ناهار می رفتم خانه شان. اینجا وقتی جمعه ظهر می شود همه چیز برایم رنگ می بازد. چیزی نیست که آن را بیشتر از آن دو ساعت ناهار در آن خانه بخواهم. باورتان نمی شود اما دلم برای کل کل با این بسیجی ها هم تنگ شده. بنشینیم کل کل کنیم و از شما چه پنهان از برکت نظام پر از سوتی آن ها همیشه دست ما پر بود و بعدش برویم قلیان کشی و دوباره زندگی. یا شب نشینی با دوستان عزیزتر از جانم و کل کل با بچه های شرکت و ...
وقتی کمی چشم را می مالی و اینجا را می بینی، البته در حضور قدرتمند آن احساس تعلق به گذشته ات، دیگر اینجا غرب پیشرفته و جهان اول و ... نیست. یک چیزی در دلت می گوید: باشد، خوش گذشت، حالا برگرد به کارت برس.
کار ما هم علاوه بر آرمان های رنگ و وارنگمان برای ساختن مملکتمان (که جایشان یا در دل آدم است یا در کتاب ها و بدترین کار گفتنشان و به زبان آوردنشان است که در لحظه مبتذل می شوند)، زندگی در آنجاست. من دلم فقط با یک ناهار کنار مامان یا شب نشینی با دوستانم آرام نمی شود. من دلم جریان زندگی را با تمام این اجزا می خواهد. می خواهم همه ی این مثال ها در آن جاری باشند.
می گویند اکثر آدم هایی که از ایران می روند و خصوصا دانشجو ها بر نمی گردند. می گویند ایران جای شاگرد زرنگ ها نیست و باید بروند تا پیشرفت کنند. من البته هیچ وقت شاگرد زرنگ نبوده ام، که اگر بودم اقلا درد این دل صاب مرده ی خودم را می فهمیدم و جای انجام دادن این همه تکلیف تلنبار شده میان این همه ددلاین، این داستان ها را برایتان نمی بافتم. نامجو که با آن داد از جان برآمده اش می خواند: خنگ شاگرد در مراجعه است... من ِ خنگ شاگرد می فهمم که چه می گوید. چمدان ما دم در خانه با دل و روده ی بیرون ریخته اش باقی می ماند تا برویم سراغش. اینجا جای ماندن نیست.