هر چند خط هم که به
عقب بر می گردم، باز یادم نمی آید این مقاله ی کوفتی چه می گفت، انگار نه انگار
این چشم های وامانده این همه روی این کلمه ها لغزیده اند تا این پایین، حالا باید
دست از پا درازتر برگردند تا بالا بلکه این بار این مغز ما که عین کش تنبان می
ماند یک جا بند بشود و این همه زحمت حس بینایی را هدر ندهد. نه که فکر کنید مغز در
این اوقات چه پردازش های پیچیده ای می کند، محض ضایع بودن بی کاری و حوصله سر بر
بودن این مقاله می رود سراغ چیزهای بی ربط، وگرنه اگر کوچکترین بهانه ای پیدا کند
به سرعت پابندش می شود خواه باد معده ی پشه ای یا نوتیفیکیشن فیسبوک.
حالا فرض کن سر
بلند کنی و جای سر کچل ساختمان جلویی و لباس زیرهای بی ناموسی رقصنده در باد
همسایگان روبه رویی، رنگین کمانی را ببینی که یا در عکس های دست کاری شده ی
دیجیتال امروزی دیده ای، یا در نقاشی ای که آفریده ی ذهن آدمیست. رنگین کمان پر
رنگی که توانسته عده ای از مردم را لحظه ای از اجرای برنامه های خود که برای
پیشرفتشان در زندگی حیاتیست باز دارد و وادار به تماشای این صحنه کند. ذهن ما که
این را دید و دلیل از این محکمه پسندتر نزد وجدان بی وجدانمان نمی توانست بیابد
آنقدر زور زد تا ناگاه عقلمان هم بی عقلی کرد و گفت: امروز دیگر درس نمی خوانم. به
همین راحتی با افتخار زدم زیر برنامه ی از پیش تعیین شده. از همان زیرزدن هایی که
فقط همان لحظه شادی آفرین است به علاوه ی زمان هایی که برای دیگران تعریف می کنی
آن هم با قیافه ی مسلط. وگرنه باقی اوقات بانگ "گه خوردم" به راه است و
اما حاصلی ندارد جز همین جمله :"دیگر از این گه ها نمی خورم". که این هم
از گه خوری های آدم است.
یک چیزی در وجود
آدم وول می زند برای آنکه زیر قوانین بزند. مخصوصاً این قوانین کوچک زندگی که
جبران خسارات ناشی از زیر پا گذاشتنشان آنقدر وحشتناک نیست. فکر می کنم کسی که
همچین حسی را نداشته باشد قسمت عمده ای از زندگی را پشت این برنامه ریزی ها جا
گذاشته. حتماً منظورم بی برنامگی نیست اما مدرسه رفتنی که در تمام سال هایش صبح سر
وقت بروی و سر وقت برگردی و تکالیفت را سر وقت و کامل بدهی و معلم قربانت برود که
فضاحت است. ولی خطرناک آن است که این جور وقت ها همیشه مغز دربست تعطیل
می شود. گرچه لذت دارد ولی اگر زیادی به بی عقلی ات سواری بدهی چنان به پفک خوردن
می افتی که جبرانش ممکن نیست. مثلن یک روزی جوانان بورکینافاسویی از روتین بودن
همه چیز خسته شدند و زدند و انقلاب بورکینافاسو را به پا کردند و کلی خوش گذشت.
بعد نسل های بعدی بورکینافاسویی ها رفتند لای کار. بعد دولت بعدی بورکینافاسو هم
یاد گرفت هر روز با یک سورپریز جدید ترتیب ملت را داد تا جوانان بورکینافاسویی یک
وقت از روتین بودن امور شاکی نشوند بزنند زیر میز. از بورکینافاسو که بگذریم این
زیر قوانین زدن حال می دهد. اصلاً همان جواب : "خفه بابا" که به عقل می دهی
خیلی آدم را ارضا می کند.
آدم هایی که لای
این برنامه هایشان گم می شوند خودشان هم روتین می شوند. گیرم صب تا شب به تفریح
بگذرد یا کار. مهم آن است که تو هم مثل چارلی چاپلین در عصر جدید، رفته ای لای آن
چرخ دنده ها. دیگر حالت گرفته ای. حالا این حالتت شکل هر موجودی می خواهد باشد.
زیبا یا زشت، بلند یا کوتاه ولی خسته کننده ای.