۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

عشق همیشه در مراجعه است

خیابان های مونترال در پاییز بی نظیرند. برگ درخت ها زرد و قرمز شده و دائم در گوشت می خوانند:
زرد و سرخ و ارغوانی ... / برگ درختان پاییز ... / می ریزد بر زمین، آرزوهای ما نیز...
زیبایی اینجا را دیدن کار سختی نیست. مخصوصا برای مایی که تهران را تجربه کرده ایم آنقدر تفاوت هست که از این همه نظم لذت ببری. اما چیزی کم دارد به واقع. نمی دانم دقیقا آن ناآرامی که در وجودم است دردش چیست. می گویند تازه واردم و زود فروکش می کند، نمی دانم. اما فعلا که فعالانه در ما می جنبد و روح و روانم را می آزارد. هر وقت که به آن فکر می کنم، در پس این دو دوتا چهارتا های منطق پسندمان چیزی پیدا نمی کنم. فکر کنم فراتر از عشق به خانواده است. اقلا من نمی توانم فقط در آن خلاصه اش کنم یا فقط در وطن دوستی. بگذارید چند تا مثال بگویم. آن لحظه ای که اتوبوس تهران-رشت وارد گیلان می شد و منظره ی کنار جاده ناگهان به رودخانه و جنگل و شالیزار تغییر می کرد و دلم بالا و پایین می شد. آن لحظه که بارها و بارها تکرار شده برایم و باز بی تکرار است برایم. اینجا خیلی منظره ی سبز وجود دارد، اما باور کنید جز اینکه نگاه کنم و بگویم ایول و تمام شود چیز دیگری نیست. زیباییش را می فهمم اما چیزی به آن زیبایی ظاهریش در درونم وصل نیست. یا محبت های مامان و اینکه در مورد من با صد کیلو وزن و بعد از خوردن پنج بشقاب هنوز اعتقاد داشت چرا ناهار کم خورده ام و نگرانم بود.
خانه ی من در تهران طبقه ی پایین خانه ی عمه منیرم بود. آن خانواده ی مهربان در هفت سال زندگی من در تهران، تمام چیزی بودند که من داشتم. جمعه ظهرها همیشه برای ناهار می رفتم خانه شان. اینجا وقتی جمعه ظهر می شود همه چیز برایم رنگ می بازد. چیزی نیست که آن را بیشتر از آن دو ساعت ناهار در آن خانه بخواهم. باورتان نمی شود اما دلم برای کل کل با این بسیجی ها هم تنگ شده. بنشینیم کل کل کنیم و از شما چه پنهان از برکت نظام پر از سوتی آن ها همیشه دست ما پر بود و بعدش برویم قلیان کشی و دوباره زندگی. یا شب نشینی با دوستان عزیزتر از جانم و کل کل با بچه های شرکت و ...
وقتی کمی چشم را می مالی و اینجا را می بینی، البته در حضور قدرتمند آن احساس تعلق به گذشته ات، دیگر اینجا غرب پیشرفته و جهان اول و ... نیست. یک چیزی در دلت می گوید: باشد، خوش گذشت، حالا برگرد به کارت برس.
کار ما هم علاوه بر آرمان های رنگ و وارنگمان برای ساختن مملکتمان (که جایشان یا در دل آدم است یا در کتاب ها و بدترین کار گفتنشان و به زبان آوردنشان است که در لحظه مبتذل می شوند)، زندگی در آنجاست. من دلم فقط با یک ناهار کنار مامان یا شب نشینی با دوستانم آرام نمی شود. من دلم جریان زندگی را با تمام این اجزا می خواهد. می خواهم همه ی این مثال ها در آن جاری باشند.
می گویند اکثر آدم هایی که از ایران می روند و خصوصا دانشجو ها بر نمی گردند. می گویند ایران جای شاگرد زرنگ ها نیست و باید بروند تا پیشرفت کنند. من البته هیچ وقت شاگرد زرنگ نبوده ام، که اگر بودم اقلا درد این دل صاب مرده ی خودم را می فهمیدم و جای انجام دادن این همه تکلیف تلنبار شده میان این همه ددلاین، این داستان ها را برایتان نمی بافتم. نامجو که با آن داد از جان برآمده اش می خواند: خنگ شاگرد در مراجعه است... من ِ خنگ شاگرد می فهمم که چه می گوید. چمدان ما دم در خانه با دل و روده ی بیرون ریخته اش باقی می ماند تا برویم سراغش. اینجا جای ماندن نیست.

۹ نظر:

  1. بهار دلنشین بنان رو توصیه می کنم در هنگام خوندن این متن :)

    پاسخحذف
  2. مهدی شاید بشود وسط این شلوغی ها گفت که نمیدانم چرا خاک اینجا انگار برکت ریشه دواندن ندارد ... نمیدانم هر شعله ای که با تمام وجود روشنش میکنی نمیشود آن هیمه ی گرم لب ساحل شمال که با دوستان ِ جان می نشستی تا سحر ... شاید بعدتر ها بهتر بشود ... نمیدانم ... باید امید داشت !

    پاسخحذف
  3. ای کاش آدمی وطنش را
    همچون بنفشه ها
    ( در جعبه های خاک )
    يک روز می توانست
    همراه خويشتن ببرد هر کجا که خواست
    در روشنای باران، در آفتاب پاک

    ( محمدرضا شفيعي کدکنی )

    پاسخحذف
  4. من هم توی همین شرایط تو بودم ... دو سال یا سه سال خواهد گذشت و کم کم اینجا هم جاهایی پیدا می کنی که جمعه شب ها دلت لک بزند برای رفتن به آن ... کم کم همین تصاویر زیبای بیرونی که ارتباطی باهاشون برقرار نمی کنی به سبب خاطره هایی که باهاشون توی دو سال پیدا کردی تبدیل می شن به قسمت های پررنگی از زندگیت ... اون وقت می ری ایران و بعد از چند ماه حس می کنی دلت برای خانه تنگ شده ... بعد از یک ماه بی قرار می شوی ... می خواهم بروم خانه ... ولی این بار خانه مونترال است .. همان جایی که دو سال با تو و احساساتت زندگی کرده ...

    پاسخحذف
  5. چندین ساله که به نوعی با حرفا و ایده های آدما در روزهای آغازین مهاجرتشون برخورد دارم، از ممد مروتی بگیر تا حالا جدیدترین مهاجرها که شماها باشید! همشون هم تم های اینچنانی دارن، به خصوص بچه های غیرمهندسی! فک کنم یه سندرمی باشه برا خودش، نگران نباش تجربه نشون داده درست می شه! ;)

    پاسخحذف
  6. حمید ( پسر عمو )۱۵ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۰:۱۷

    پسر بیشتر بنویس نوشته هات عالین آدم هرجی تنهاتر میشه روحش بیشتر بزرگ میشه و بهتر می نویسه تو همینجوری هم خوب می نویسی حالا که دیگه شرایط هم عالیه پس بنویس منتظریم

    پاسخحذف
  7. زندگی با همه ی جزئیاتی که توش جاریه ...
    سالها به هرکی گفتم من لذت بزرگی میبرم از این که برم تو شلوغی خیابونها سیب زمینی و پیاز بخرم، و اگه حالش رو داشتم تا میدون انقلاب و پارک لاله یه قدم زنی بکنم نمی فهمید چی میگم
    بعضی وقتها از تغییر میترسم نه به جهت عوض شدن کلیات شرایطم، که اون برام هیجان انگیزه، بلکه از اینکه همین لذتهای کوچیکم رو از دست بدم
    فک کنم تو الان میفهمی چی میگم

    پاسخحذف
  8. سلام میرحسینی!
    خوبی؟ خوش میگذره؟ اومدم تولدت رو روی Wall ت تبریک بگم دیدم اصلا جا نیست :دی
    گفتم بذار اینجا تبریک بگم. امیدوارم روزای خیلی خوبی رو در پیش داشته باشی... و خیلی آرزوهای خوب دیگه!
    :)

    پاسخحذف
  9. کیوان: حرف هایت قابل درک است. مشکل این است که نمی خواهم این تغییر در من اتفاق بیفتد. سخت است تصور آن روز که خانه ام اینجا باشد. نه دلم راضی ست نه عقلم ...

    سعید: اصلن منکر احتمال تغییر نیستم. اما هستند مثال های آنطرفی. مهم آن است که از صمیم قلب دوست ندارم تغییر کنم

    حمید: لطف داری عزیز دل

    پاسخحذف