۱۳۹۶ آبان ۱, دوشنبه

پیروزی اراده

حس مطلق خنثی بودن اذیت می کرد واقعا، آدم باید یکم برد و باخت تو روزش باشه، مثل اون یارو که تا ۴:۳۰ پول پارکینگ داده بود اما وقتی ۴:۴۰ رفت جریمه نشده بود، یا اون یکی که  تو اتوبوس رو صندلی مخصوص سن بالاها و معلولین نشسته بود و خودش و زده بود به خواب که نکنه یهو یکیشون و ببینه و مجبور بشه پاشه. اگه خودش و به خواب نزده بود چطور فهمید کدوم ایستگاه باید پیاده شه و دکمه قرمزه رو زد؟

از اتوبوس که پیاده شدم مارک آنتوان و دیدم، از بچه های دانشگاه. داشت از رو به رو میومد و منم با یه لبخند گنده و پرهیجان سلام کردم. عین بز از کنارم رد شد و جواب سلامم و نداد. نمی دونم واقعا خودش بود یا نه، اما هر چی بود خیلی صحنه ی ضایعی بود. شک کردم که نکنه خودش نبوده، اما بالاخره چیزی از فجاعت قضیه کم نمی کرد.

رفتم یه چیزی بخورم برای ناهار. یه ساندویچ گرفته بودم با نوشابه، نشسته بودم توی رستوران و زل زده بودم به رو به رو. از این قیافه هایی که مردم از بیرون میبینن و فکر میکنن الان طرف داره به چه موضوعات عمیقی فکر میکنه، در حالی که اون لحظه دو نیروی متضاد درونم با هم شرط بسته بودن که یه آقای کچل که الان داره سفارش میده آیا ساندویچش رو با سیب زمینی و نوشابه میگیره یا فقط ساندویچ خالی. یه موقعیت برد و باخت عالی.
نشسته بودم که یهو یه دختر چاق مهربون اومد گفت: ببخشید.
مطمئنم اگه لاغر بود جوابش و نمیدادم. گفتم:
- بله
- شما کوپن هایی که روی بسته ی ساندویچتون هست و استفاده میکنین؟
- چی هست اصن؟
- برای قرعه کشی، شما خوش شانسین؟
- اگه بودم الان اینجا بودم؟
- پس میشه من بردارمشون؟
جعبه ی ساندویچ و دادم بهش، کوپن ها رو کند. بعد دیدم زل زده تو سینی غذای من.
- رو لیوان نوشابه تون هم ۲ تا هست
لیوان و دادم بهش، با ناخن شروع کرد کندن کوپن ها.
- یای ی ی ی، یه قهوه برنده شدی، اونقدام بدشانس نیستی
یه لحظه برگشتم دنبال اون یارو کچله گشتم اما نبود. ای لعنت، انقد این دختره من و به حرف گرفت که ندیدم کی غذاش و گرفت. از دختره پرسیدم:
- ببین تو یه آقای کچل و ندیدی تو صف؟
- نمی دونم، چطور مگه
- یادت نمیاد دستش نوشابه بود یا نه؟
یه چند ثانیه نگام کرد، بعد کوپن قهوه رو داد بهم، سه تای دیگه رو برداشت رفت که شاید تو قرعه کشی برنده بشه.
از در که اومدم بیرون دیدم یه هواپیمای مسافربری داره اون بالای بالای آسمون از رو سر همه رد می شه، یه پسربچه ای که سرش و چسبونده بود به شیشه داشت برام دست تکون میداد. نه اینکه حالا دقیق دیده باشم، ولی حتما یه پسر بچه ای این کار و کرده. غیر از این آخه مردم چه غلطی میکنن تو هواپیما؟ مخصوصا اگه یه پسر بچه باشی، حتما پایین و نگاه میکنی و مثل احمقا دست تکون میدی. یهو یاد مارک آنتوان افتادم، برای همین تصمیم گرفتم منم برای اون پسربچه تو هواپیما دست تکون بدم، اینجوری هردومون کمتر احمق به نظر میومدیم و منم از له شدن اعتماد به نفس اون بچه جلوگیری کرده بودم. واقعا حس خوبی داشتم، دمم گرم، کارم درسته. 

۱۳۹۶ خرداد ۶, شنبه

آخرِ شاهنامه

فکر کنم ۱۴ ساله بودم که تلویزیون کم کم شروع کرد به پخش مستقیم بازی های سری آ ایتالیا. آن روزها لیگ ایتالیا معرکه بود و بسیاری از ستارگان دنیا در آن بازی می کردند. البته اگر هم کیفیتش پایین بود فرقی به حال ما نمی کرد، دنیای ما همه اش فوتبال ایتالیا بود چون فقط همان را برایمان پخش می کردند. کم کم، لابد به اقتضای نوجوانی، من و دوستانم هرکدام به تیمی و بازیکنی علاقه پیدا کردیم و شدیم طرفدار. یادم نمی آید دقیقا از  چه روزی، اما از خیلی ابتدا مسحور فرانچسکو توتی شدم و آ اس رم شد تیمِ مورد علاقه ام. او کارهایی روی زمین میکرد که هیچ کس دیگر توانایی اش را نداشت و ندارد. پاس های عجیب و غریبی که می انداخت و هنوز که هنوز است ندیده ام کسی بتواند شبیه کارهای او را بکند. دیوار اتاق من پر شد از عکس های توتی. توتی و باتیستوتا، توتی و مونتلا، توتی و کافو و امرسون، توتی و کاسانو، توتی در لباس ایتالیا و ...
وقتی او پیشنهاد منچستر یونایتد و رئال مادرید را رد کرد و گفت برای مردمش در رم خواهد ماند دیگر قهرمانی شده بود که به زمان حال تعلق نداشت. دیگر دوره ی این کارها داشت تمام می شد اما او انتخاب کرد که جام و افتخاری نیاورد و در شهرش بماند.
در تمام این سال ها من بازی های رم را دنبال کردم و سعی کردم زنده ببینم حتی در این سال های آخرِ بازی توتی، به امید همان پنج دقیقه آخر که بیاید و کیمیا گری کند. در چندین بازی دو سال اخیر که کمتر از پنج دقیقه بازی کرد گلزنی کرد و نتیجه را برگرداند و نشان داد که او از سیاره ی دیگری آمده بود.‍ او هنوز فوتبالی بازی می کرد که هویت داشت، نه مانند مترسک های امروزی که خودشان و فوتبالشان مبتذل و بی شخصیت شده است.
وقتی نوجوان بودم یکی از بزرگترین آرزوهایم این بود که روزی بازی او را از نزدیک ببینم. خدا را شکر تا امروز سه بار این اتفاق افتاده. دو بارش در کانادا بود که لذت بخش بود ولی خیلی جدی نبود. اما یکی اش در دسامبر ۲۰۱۳ و در شهر میلان بود که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. تنها با لباس رم به سن سیرو رفتم تا بازی میلان و رم را ببینم. وقتی وارد مترو به مقصد ورزشگاه شدم، بدون استثنا همه طرفدار میلان بودند و داشتند پا روی زمین می کوبیدند و شعار می دادند. از در که رفتم تو، آن هم با لباسِ رم، حس تونل وحشت داشت برایم. دختری آمد جلو و گفت:
- تنهایی؟
+ آره
- خیلی خری
اما به هرحال او و دوستانش فهمیدند که کاری که کرده ام از روی شجاعت نیست بلکه بلاهت است و برای همین تا دم در استادیوم مرا اسکورت کردند تا به دست میلانی ها شقه شقه نشوم. شانس من صندلی ام بیخِ کوروا سود بود، جایی که دیوانه های میلانی نشسته بودند. به هرحال به خیر گذشت و بازی در نهایت ۲ـ۲ شد. وقتی توتی در نیمه ی دوم به زمین آمد، کل ورزشگاه او را تشویق کردند.
***
فرانچسکو توتی، بازیکنی که بزرگتر از باشگاهش و فوتبال شد، فردا قرار است در آستانه ی ۴۱ سالگی آخرین بازی اش را انجام دهد. با رفتن او احتمالا فوتبال نگاه کردن های من هم خیلی محدودتر خواهد شد به بازی های ملی و خیلی حساس باشگاهی. حالا که توتی کفش هایش را می آویزد، ما هم با همان خاطرات جادوگری های او زنده می مانیم.