۱۳۹۱ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

فوتبال

این روزها خیلی هیجان زده ام و دلیلش جام ملت هاست. اعتراف می کنم که فوتبال یکی از مهم ترین اجزای زندگی من است که مرا از یکنواختی بیرون می آورد. حتی روزهایی که فوتبال های لیگ های اروپایی در طول سال پخش می شود از صبحش نشاط بیشتری دارم. عین روزهایی که قرار بود فردایش اردو یا مسافرتی بروم.
فوتبال فقط یک مسابقه ی 90 دقیقه ای نیست. دل هزاران آدم و ملت های زیادی در آن بند است. یونان با تمام مشکلات اقتصادی اش وقتی تیمش از گروهش صعود می کند جشن می گیرد و بد بختی ها را فراموش می کند هرچند برای مدتی کوتاه. کاپیتان کاراگونیس با اهدای این برد به ملتش به قهرمانان یونان اضافه می شود و فرهنگی جدید ساخته می شود.
فراموش نمی کنم روز صعود ایران به جام جهانی 98 را. فردایش که می خواستم مدرسه بروم سوار یک تاکسی شدم  که روی شیشه اش چسبانده بود: به علت صعود ایران به جام جهانی امروز رایگان است.
سیاستمدارهای زیادی برای کسب محبوبیت دل در گرو فوتبال بسته اند. معروفشان برلوسکونی و معمر قذافی و اعراب حاشیه ی خلیج فارس که هم برای سرگرمی و هم به دست آوردن دل عامه سرمایه شان را روانه ی تیم ها می کنند.
استقلال و پرسپولیس را سال هاست می خواهند خصوصی کنند اما نمی توانند. نگرانند که صاحبان این تیم ها با این همه قدرت اجتماعی چه ها که نمی توانند بکنند.
دولت اوکراین میزبان جام ملت های فعلی، که رئیس دولت قبل را به زندان انداخته و با او بدرفتاری کرده بود از جانب دیگر کشور های اروپایی تهدید شد نه به تحریم اقتصادی، نه به تحریم سیاسی که به تحریم فوتبالی و نفرستادن تیم هایشان به اوکراین.
در زمان جام ملت ها جدا از جذابیت تماشایش، بحث های داغ میان مردم زیباست. زمانی که در اتوبوس و تاکسی و مترو به راحتی دیالوگی شکل می گیرد و مردمی که شاید تا دیروز حرفی نداشتند با یکدیگر، امروز با هم بگو بخند می کنند و کری می خوانند و تحلیل های بعضا پرت و پلایشان را به اشتراک می گذارند. بحثی که برای شرکت در آن نه جنسیت مهم است نه سن، نه گرایش سیاسی و نه تحصیلات.
وقتی مارادونا با دست دروازه انگلیس را در خلال جنگ آرژانتین و انگلیس باز می کند، می گوید دست خدا دروازه ی انگلیس را باز کرد و مردم آرژانتین آن برد را شکست استعمار نامیدند.
سال پیش که به استانبول رفته بودم، معدود گفت و گوهایی که با راننده تاکسی ها و مردم عادیشان توانستم باز کنم در مورد بارسلونا و گالاتاسرای و بشیکتاش و دنیزلی و فاتح تریم بود. کمتر موضوعی بود که آن راننده تاکسی را با انگلیسی ناقصش سر شوق آورد تا از تفاوت سه تیم استانبولی و نظرش در مورد تیم های بزرگ اروپا بگوید. آخرش هم با کلی ابراز علاقه از گفت و گویمان و لبخند و خاطره ای مشترک به پایان می رسد.
با این حال البته که پدیده ای با این عظمت و این همه پیوند با عامه مردم فساد هم گریبان گیرش می شود و گاه زشتی هایی می آفریند اما دل میلیون ها آدم بسته به همین چند نفر درون زمین است.
فوتبال، رویدادی که به بلندی یک زندگیست، همانقدر خوبی و پلیدی در آن است که در زندگی آدم ها جریان دارد. من اما مانند میلیون ها و بلکه میلیاردها آدم دیگر زیبایی ها و هیجان های زندگی را در آن جست و جو می کنیم و با اشک بازندگان ناراحت می شویم و با لبخند برندگان، خوشحال.

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

اقلیت

این خبر بی بی سی که در مورد گزارش دو موسسه ی معتبر نظر شنجی در آمریکاست بهانه ای شده برای نوشته ی مختصر پیش روی شما. در این خبر، بر اساس گزارش دو موسسه ی گالوپ و بی بی جی بیش از 80 درصد از مردم ایران اخبار خود را از تلویزیون دولتی دریافت می کنند. همچنین تنها 2 درصد از مزدم برای گرفتن اخبار به شبکه های اجتماعی رجوع می کنند.

کاملا یادم هست که سه سال پیش، زمان انتخابات بحث فیسبوک و این که ما را دچار توهم می کند داغ بود. نمی خواهم دوباره همان بحث ها را باز کنم. حرف من بیشتر در مورد در اقلیت بودن است.
اول باید منظور خود را از اقلیت و اکثریت روشن کنم. منظور من از اقلیت، فقط اقلیت سیاسی نیست بلکه اقلیت فکری است.اعتقاد دارم که من و هم فکرانم امروز در ایران در یک اقلیت 20 تا 30 درصدی هستیم. اقلیتی که فکر می کند نظام فعلی غیردموکراتیک است. که در واقع بحثی پیشینی نسبت به نگاه سیاسی احزاب به حساب می آید.
 به نظر من بزرگترین معضل ما در اقلیت بودن ما یا تحت فشار بودن و اکثریت ظالم نیست، بلکه توهم اکثریت داشتن خود ماست که بدترین نوع اقلیت بودن است. در اقلیت بودن مزایای زیادی دارد که من آن را دوست دارم. اینکه در اقلیت باشی تو را خلاق تر می کند و تنها ابزارت برای گسترش اندیشه ات، منطق توست. اما اگر دستگاه منطق تو به هر دلیلی اعم از توهم به بیراه رود، آن وقت هدف گیری ها و فعالیت هایت اشتباه خواهد بود.
مثلا وقتی این گروه اقلیت که دغدغه ای مثل آزادی سیاسی دارند و خود را اکثریت می پندارند، همین را همیشه شعار اصلی خود قرار می دهند و از واقعیت های جامعه ی خود فاصله می گیرند هیچ گاه نمی توانند اندیشه ی خود را گسترش دهند هرچقدر هم که حرفشان درست باشد.
اگر اعتقاد داشته باشیم که تا مردم به حداقل های رفاه نرسند به فکر دیگر نیازها از جمله آزادی نمی افتند شاید خیلی از روش هایمان را بتوانیم اصلاح کنیم

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

.دانشکده مدیریت و جام ملت ها

یک چیزهایی در دانشکده مدیریت خیلی عذابم می دهد. مثلا وقتی سر کلاس نشستی و 3 نفر از دانشجوها دارند مثلا رقابت بین سونی و توشیبا را به عنوان یک موردکاوی بررسی می کنند و جمله های قشنگ قشنگ می گویند و در نیم ساعت علل شکست و برتری بنگاه پیروز و بازنده را ردیف می کنند. نمی دانم چرا چهره های دانشجوها هنگام این ارائه ها مرا آزار می دهد. حتی وقتی خودم در جای آن ها قرار می گیرم همینطور است. از ژست خودم خنده ام می گیرد. آدم های از فنی رانده شده ای که از سر بی علاقگی و نفرت و حتی تنبلی آمده اند و کنکور ساده ی مدیریت داده اند و حالا چنان هنگام خواندن سرگذشت سازمان ها و روایت دلایل اوج گرفتن و حضیض رفتنشان با اعتماد به نفس و لبخند بر لب حرف می زنند که انگار اگر خودشان آنجا می بودند در لحظه ای با مراجعه به مطالب جزوه های خود در دانشکده مدیریت رمز پیروزی را می یافتند و قهرمان داستان می شدند. این را بگویم که خودم را هم از این داستان جدا نمی دانم و البته این را بگویم که حساب اقتصادی ها را از این قائله جدا می دانم.
آنکه این ها را طراحی کرده به نظرم بنایش نبوده که افرادی با توصیفات بالا بنشینند و تحلیلش کنند. حالا ارتباطش با جام ملت ها چیست؟
دیشب بعد از بازی های روز اول جام ملت ها، کارشناسان نشسته بودند و از عوامل شکست و پیروزی تیم ها می گفتند و نکات فنی جدید را که از نظرشان مهم بود موشکافانه از بازی این تیم ها بیرون می کشیدند. هنگامی که یکی از کارشناسان که فوتبالیست هم نبوده هیچگاه،به بهانه جام ملت ها داشت از نکاتی که در بازی بارسلونا برای تیم های لیگ برتری خودمان به نظرش مناسب می دید حرف می زد مرا یاد همان چهره ی آشنای درون دانشکده انداخت.
اگر این کارشناس های فوتبال که با لپ تاپشان کوچکترین حرکات بازیکنان را تحلیل می کنند، توانستند قبل از بازی با آن نمودارهایشان بگویند حداقل احتمال بردن کدام تیم بیشتر است، آن وقت دانشجوهای دانشکده ی ما هم با خواندن 10 تا مورد کاوی اپل، استیو جابز می شوند.

پ.ن: این مطلب واقعا نگاهش بالا به پایین نیست از آنجا که خودم هم در همین نمایش نقشی دارم. فقط بعضی اوقات از اینکه 2 سال در دانشکده مدیریت بودم ناراحتم که به گمانم تمام آنچه برایم داشته در 1 ترم یا کمتر جمع و جور می شد. قطعا قسمت زیادی از این ناراحتی به استاد های دانشکده بر می گردد که آنقدر بلد نیستند که آدم را ناامید می کنند، جز چند تایشان البته. شاید هم من خیلی وسواس یادگیری نداشتم. به هر حال این دانشکده را جای مناسبی برای یادگیری اقلا این رشته (مدیریت) نمی دانم.

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

آواز

هفته پیش سر کلاس آواز حرف ساده ای از دهان استادم سپنتا مجتهدزاده ی عزیز بیرون آمد که مرا به وادی دیگری برد. منی که فنی خوانده ام و بعدش مدیریت و سرم به کار و درس گرم است وقتی می شنوم که: اگر فلان مشکل صدایت را حل کنی خواننده ی خوبی می شوی.

به سادگی مرا به هم ریخت. بدون تعارف می گویم صدای خاصی ندارم اما بحثم چیز دیگریست. من همیشه ۲۰ سال بعد خود را یا در طبقه ی آخر یک آسمان خراش در تهران و در اتاق مدیرعاملی یک شرکت بزرگ می دیدم یا در طبقات پایین تر همان برج و مدیر یک واحد کوچک تر و یا استاد دانشگاهی که سعی می کند با دانشجو ها دوست باشد و همه دوستش بدارند و یا تصاویری در همین حوالی. وقتی سپنتا به من گفت اگر فلان کنی خواننده می شوی خود را روی صحنه ی یک کنسرت و در میان تماشاگران فرض کردم و همین بود که شاخ هایم را بیرون آورد.

به امید و بهرام که گفتم، جوابم را دادند که تو خواننده نمی شوی، اصلا فازت فرق می کند.
همین بهانه ای شد به فکر کردن به مسیر. انتخاب هایی که تا کنون داشتم اشتراکات زیادی داشتند. اما خواننده شدن اسب و سوار دیگری می طلبد. و بعد اینکه مثلا اگر همین امروز تصمیم بگیرم بی خیال آینده های مصور پیشینم شوم و سودای خوانندگی را جایگزینشان کنم، تقریبا هر کاری که اکنون می کنم را باید بکذارم زمین و سر و ته کنم سوی دیگر. کار و درس قبلی هم تنها به درد روز های مشهور شدن می خورد که می گویند ببین فلانی شریف خوانده و خواننده شده وگر نه جز برای قاب کردن فایده ای ندارد.

ما که آدم این کارها نیستیم، بعد از چند روز دوباره برگشتم به همان فکرهای قدیم. تنها تفاوتش این است که آن مدیر عامل در طبقه ی آخر برج یا آن استاد دانشگاه در اتاقش در دانشگاه، بعد از ظهرها می زند زیر آوازی نصفه و نیمه و چهار نفر دورش جمع می شوند و بگو و بخند می کنند.