به
تابلوی قمیت ها نگاه کردم. ارزان ترینشان را دیدم و چند بار در ذهنم تلاش کردم
تلفظش کنم. آخر به او گفتم لطفا یک لیوان سایز کوچک از آن قهوه بدهید. به من نگاه
کرد و لبخند دلنشینی تحویلم داد. از همان ها که به قبلی نشان داده بود و به بعدی
هم نشان داد. در دلم لعنت فرستادم به کسی که باعث شده او این لبخند زیبا را همگانی
کند. داشتم فکر می کردم اگر در ایران کسی اینطور لبخند تحویلم می داد در جا ماچش
می کردم.
گشتم
و کنار پنجره جای دنجم را پیدا کردم. در مورد انتخاب جا پیشتر باید بگویم که در
درون آدم نیروهای مختلف دعوا دارند. هرچقدر این وجدان کاری فریاد زد که: مگر نمی
دانی برای ددلاین آمده ای اینجا که کار کنی، مگر نمی دانی کنار پنجره حواس آدم پرت
می شود، پس چه مرگت است؟. اما متاسفانه همیشه این حس حتی از زمان کودکی در درون من
تنها و بی کس بوده. دهان باز نکرده بقیه قورتش می دهند. بعد از آنکه جا توسط سایر
امیال و نیروهای شیطانی انتخاب شد، برای آنکه خیلی وجدان کاری نابود نشود مکالمه
شان اینطور تمام می شود که: این بار حواسم را تماماً به کار جمع می کنم. بساط را
پهن کردم. همه جا و همه کس را ارزیابی کردم به طوری که اگر کسی خودکار عوض می کرد
می فهمیدم. مقاله هایم را بیرون آوردم و مثل همیشه با لذت به خواندن اثرات متغیرهای
محیطی بر میزان استفاده از سیستم های کامپیوتری در شرکت های صنعت آی تی حوزه ی
آمریکای شمالی پرداختم. یک دقیقه خواندن و پنج دقیقه سایر امیال. پشت پنجره یک
سیاهپوست بی خانمان (Homeless) آمد و نشست. اینجا در همه ی خیابان های شهر می توانید ببینیدشان.
فرقش این بود که دیگر لازم نبود از او فرار کنم و نگاهم را بدزدم. البته مستقیم
نگاهش نکردم که نرود گرچه من به فلانش هم نبودم و به نظر دغدغه های مهمتری از من
داشت.
حس من
از پشت پنجره حس کسی بود که دارد موجود خطرناکی مثلاً شیر یا کوسه ای را از پشت
قفس یا آکواریوم نگاه می کند. یک کسیه در دستش بود که سه قوطی ویسکی در آن بود.
یکی دیگر هم دستش و ایستاده تلو تلو می خورد و قلپ قلپ زهرماری اش را بالا می داد.
دختری که دو میز جلوتر نشسته بود به بقل دستی اش گفت که لطفا وسایلش را نگاه کند
تا او به دستشویی برود (آخر اینجا دزد بازار است، بر در و دیوارش هم چسبانده اند
که وسایل را تنها نگذارید) این ها را از این باب گفتم که فکر نکنید حواسم از داخل
کافی شاپ پرت شد.
کمی
که فکر کردم و خودم را جای او گذاشتم، متاسفانه به نتایج ناگواری رسیدم. او بیرون
ایستاده و ما گروهی از دانشجوها را که درون کافی شاپ نشسته ایم تماشا می کند. ما
همه داریم کاری شبیه به هم انجام می دهیم و از او که ما را نگاه می کند دوری می
کنیم. کارهای ما در خوردن و ارتزاق و جفت گیری خلاصه می شود. در این لحظات که من
در این افکار بودم آن دختر که دستشویی رفته بود بازگشت. پسری که وسایلش را نگاه
کرده بود به سرعت وارد عمل شد و در مورد این که چقدر هوا امسال زود سرد شده گوهر
پراکند. دختر هم بر خلاف میل باطنی اش ظرف یک دقیقه شماره اش را به پسر داد و رفت
تا سر فرصت تکلیف دلایل سرد شدن زودتر از موقع هوا را روشن کنند.
داشتم
در مورد جفت گیری حرف می زدم. از نظر او ما عین یک گله گوسفند یا همان گروهی ماهی
در یک آکواریوم هستیم. دغدغه هایمان هم از جفت گیری (همانطور که از نظرتان گذشت)
شروع می شود تا متعالی ترینشان که همان بررسی رابطه ی تعارض درون گروهی افراد و
استفاده از سیستم های کامپیوتری در پیاده سازی یک سیستم اطلاعاتی کامپیوتری در
شرکت های حوزه آی تی آمریکای شمالی باشد، می رود. حال آنکه او یک قلپ می خورد و به
کیسه اش نگاه می کرد. هنوز تمام نشده پس جای نگرانی نیست. قوطی اول که تمام شد با
لگد پرتش کرد وسط خیابان و لبخند زنان بعدی را باز کرد. چند میز جلوتر دختری بود
که با دیدن این صحنه سرش را به نشان تاسف تکان می داد. فکر کنم خیلی حالش بد شده
بود. آنقدر که از یک پسری که آن طرف تر بود خواست تا مراقب وسایلش باشد تا او به
دستشویی برود. فکر میکنید قبول کرد یا نکرد؟
بعید می دونم قبول کرده باشه ...
پاسخحذفخوشبخت اون کسیه که تا قوطی ویسکی دیگه ای در کار هست، هیچ غمیش نیست ..
پاسخحذفمهدی، برامون حسابی از اون ور بنویس.