۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

استفراغ


چند روز پیش صبح قبل از کلاس سه ساعته ام آمدم آفیس و یقه ی هم آفیسی فرانسوی ام را گرفتم که این دولت باقالی شما برای همه شکلات بود و حالا برای ما لات شده.خیلی فرانسه را دوست دارد و برای همین مرا که آن طور دید جا خورد. وقتی برگشتم از کلاس دیدم بنده ی خدا دانشجوی مدیریت رفته در مورد پرونده ی هسته ای خوانده و آمده به من می گوید که مثلا اگر کسی تا 20 درصد غنی کرد دیگر تا 90 درصدش خیلی راحت است و برای همین فرانسه مخالفت کرد. من هم بنای بحث نداشتم و با دلقک بازی ختمش کردم که هر چه می کشیم از این سیاستمدارهاست.
داشتم فکر می کردم این مرزها و برچسب ها که آدم ها را رنگاوارنگ می کند کم کم دارد محو می شود و احتمالا این دعواهای برتری جویی آدم ها شکلش صد سال بعد تغییر خواهد کرد. نمی گویم از بین رفتن ملیت و مذهب خوب است یا بد فقط آدم اینجا که می آید می بیند همه چیز هم خورده. مثلاً من ایرانی ام و مسلمان، تا بیست نسل قبل از من هم مطمئنم همه ایرانی بوده اند و مسلمان. یک تاریخچه ای از این برچسب ها پشتم هست و برای همین برای ایران آتشی می شوم و مثلاً یقه ی آن فرانسوی بنده خدا که او هم مثل من بیست نسل قبلش فرانسوی بوده اند و عاشق فرانسه است را می گیرم. حالا فرض کن با این وضع مخلوط شدن آدم ها که اینجا هست صد سال بعد یکی را میبینی که پدرش مثلا مسیحی بوده و مادرش بودایی. بعد خودش در کانادا به دنیا آمده، پدرش در جنوب آسیا و مادرش مثلا در اروپا و بعد هر کدام این ها پدر مادرشان همینطور قر و قاطی بوده اند. حالا انتظار دارید این استفراغ به چه کسی و چه چیزی بچسبد. دیگر سر این چیزها یقه ی کس دیگری را نمی گیرد.
بروید داخل آشپزخانه یک عدد خیار، نیم کیلو راسته ی گوسفندی و یک لیوان روغن موتور را بردارید بریزید داخل یک مخلوط کن و بگذارید یک دقیقه مخلوط شوند. بعد یک قاشق چایخوری از مخلوطتان بردارید ازش بپرسید: ببخشید، شما خیاری یا روغن موتور؟

۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

مرگ


مرگ برایم غریب است. آنقدر عجیب و ناشناخته که هیچگاه نمی توانم زندگی را تعریف کنم برای خودم چون بی آنکه اصوری از آخرش داشته باشی حرف هایت در باب زندگی بیهوده خواهد بود.. من هم چون هزاران هزار آدم دیگری که وقتی به معماهای سخت زندگی برمی خورند و از فهم آن فرار می کنند، گاها یافتن پاسخ  را به آینده ای نامعلوم حواله می دهم. آینده ای که تا مجبور به تصمیم گیریمان نکند پا روی پا می اندازیم و به روزمره و واجبات می پردازیم تا مستحباتی اینچنین. گرچه همیشه آدمی بوده ام که دنبال لذت بردن از مسیر و جزئیات زندگی بوده ام، اما مردن بدون رسیدن به آرزوهای بلند یا حداقل بدون داشتن فرصت تلاش کردن برای رسیدن به آن آرزوها ترس در دلم می انداخت. می خواهما جای پایم در این دنیا بماند. این را نه از منظر باقیات صالحات و دینداری که از این جهت می گویم که می خواهم اثر خودم را در دنیایی که در آن بودم و زندگی کردم باقی بگذارم. نمی دانم اما شاید این هم توجیهی باشد برای اینکه  بگوبم فعلا علاقه ای به مردن ندارم.  
دیشب اما خواب آن خواب ابدی را دیدم. خواب دیدم مرده ام. خواب دیدم که توانی نداشتم و تمام وجودم درد می کرد از این خستگی. مثل آن روزهایی که آدم چند روز بی خوابی کشیده است و هیچ در بدن و ذهنش باقی نمانده. سر بر زمین گذاشتم و بعد همه چیز سیاه شد. کسی آن طرف حرفی برنیاورد، فقط صدای بلند خودم پس از آن سیاهی فریاد شد. با تمام وجود فریاد زدم آخیش و قاه قاه خندیدم. صبح که بیدار شدم دیگر مرگ برایم غریب نبود. فکر اینکه زندگی خیالی کوتاه بیش نیست مرگ را از ترسناکی و ناشناختگی به چشم بستنی لحظه ای فرو می کاهد . باید خیال را زندگی کرد و آخرش بلند خندید.

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

این مردم سر و ته


یک روزهایی بود در جوانی که من با دوستانم برای سفرهایی کوتاه می رفتیم در و دشت تا بلکه ذره ای از شهر و آدم هایش دور شویم. به روستاها که می رسیدیم هم از طبیعتش لذت می بردیم هم از آدم هایش. البته بگویم که در روستاهای مرز پر گهرمان، بسته به مکان جغرافیایی روستا، هم آن آدم های کلیشه ای باصفای روستایی وجود داشتند، و هم (احتمالاً به دلایل فقر مادی و فرهنگی) آدم های ترسناک و به دور از تمدنی که ما صلاح را در دوری گزیدن از ایشان میدیدم. تمام این روستاها یک عضو مشترک در خانواده شان داشتند و آن هم جناب سگ بود. فرقی نمی کرد در لرستان باشیم یا گیلان، به هر حال هر وقت نزدیک خانه و خانواده ای شوی، کسی هست که با صدای بلند هم تو را مراقب رفتارت کند و هم صاحبخانه را از وجود بیگانه ای چون تو آگاه. این ها با تصاویری که ما از جناب ایشان از کودکی در ذهنمان پرداخته بودیم همواره سازگار بود که سگ همواره نگهبان است و وفادار. مثل همان سگ تام و جری، یک چیز یغوری که لرزه می اندازد بر اندام آدم، گیرم کمی از آن خوش قیافه تر اما هیبت همان می ماند. این تصویر را نگه دارید تا باقی قصه را برایتان بگویم.
اینجا، روزی در خیابان راه میرفتم که پایم خورد به یک جانوری که همان سگ خارجی قصه ی ما باشد. اول چشم در چشم آن موجود که هرگز فکر نمی کردم سگ باشد دوختم. اندازه اش که حداکثر به نصف موشهای خیابان ولی عصر می رسید. یک لباس باربی صورتی هم تنش کرده بودند. بعد با چشمانی بغض کرده و مظلوم رفت پشت یک خانم مسنی (صاحب جانور) قایم شد و ظاهرا از او تقاضای کمک کرد. خانم که اصلا دوست داشتنی نبود، صورت عصابانی اش را جلو آورد (از قضا قیافه ی این خانم در این لحظه با تصویر پیشین من از سگ همخوانی داشت) که مثلاً از آن جانور حفاظت کند. کار دنیا را می بینی؟ همه چیز برعکس شده. این یکی مواظب آن یکیست.
من تقریبا یقین دارم این حیوان را خود این خارجی ها با دستکاری در ژن و تشکیلات سگ و موش و گربه ساخته اند. وگرنه چطور ممکن است یک حیوان با اطلاعات ارائه شده در بالا، در خانواده ی سگ سانان، آن هم با تفاسیری که آقای داروین از تکامل داده این همه سال را مانده باشد تا این خانم لباس صورتی باربی تنش کند؟ مثلاً یک حیوان را نام ببرید که طعمه ی این شود، یا یک جانور را بگویید که این بلانسبت سگی که قصه اش رفت طعمه اش نشود.
یک قولی در میان این هاست که اگر به سگ ملت  یک نگاه ناخوشایندی کنی که مثلاً از سگش ترسیده ای یا خوشت نیامده به مذاق صاحب سگ نازیبا می آید و این رفتار شما طبق عرف ناشایست است (دقت کنید که در این عرف رنگ آمیزی سگ بدبخت به آن شکل ناشایست نیست). این عرف را داشته باشید، بعد من که امروز در اتوبوس به یک بچه ی سه ساله ی تپل بور خوشگل بر خوردم که می خواستم لپش را گاز بزنم حتی لبخند هم نمی توانم حواله اش دهم چون در همان عرف، ننه ی بچه خوشش نمی آید چون ممکن است فکر کند تو متجاوزی و اگر فاصله ی تو تا بچه اش از سه گوسفند بیشتر نباشد طبق فلان قانون می دهند از خشتکت بادبان بسازند.
منطقش را هم بخواهی خوب بچه را باید گاز زد و از سگ دوری جست. وگرنه از اول تاریخ تا به حال، سگ را لباس رنگی تنش می کردند با پستانک و بچه را می گذاشتند جلوی در نگهبانی بدهد. اینجا همه چیز استحاله شده، فرض کن یک نفر از بالا از این شهر عکس بگیرد. آن سگ با آن وضع در دست صاحبش، بچه ای که اولین نفر تا او ده متر فاصله دارد و من هم که دارم دکتری می خوانم. همه در یک قاب نشسته ایم در یک چیز مشترکیم، همه اشتباهی هستیم.

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

یک دقیقه تامل، آیا واقعاً رادیکال ها دارند حرف می زنند؟

در این نوشتار کوتاه سعی بر آن است تا مقاله ی خانم شادی صدر تحت عنوان "یک دقیقه سکوت؛ رادیکال‌ها دارند حرف می زنند" در بوته ی نقد گذاشته شود. در مقاله ی مذکور، نویسنده با توجه به میزان مشارکت 72 درصدی و شرکت نکردن بیش از 27 درصد از مردم چنین نتیجه گرفته اند که این دسته از مردم (که رادیکال هستند) در انتخابات دوم شده و باید جدی گرفته شوند. به عبارت دقیق تر سیر منطقی مقاله به طور مختصر این گونه است:

27 درصد مردم در انتخابات شرکت نکرده اند در نتیجه آن ها رادیکال هستند /برای تغییر در هرجای دنیا به رادیکال ها احتیاج است / از آنجایی که این 27 درصد رادیکال در انتخابات دوم شده اند و وجودشان برای تغییر حیاتی ست پس باید جدی گرفته شوند.

فرض اول ایشان مبنی بر رادیکال بودن 27 درصد از مردم که در انتخابات شرکت نکرده اند محل بحث بسیار است. هر چند نویسنده در ابتدای مقاله اشاره ی کوتاهی می کند که این دسته از مردم عقاید گوناگون دارند اما در ادامه، تمامی این گروه را رادیکال نام نهاده و بر این اساس نتیجه ی مورد نظر خود را می گیرد.سوالی که در اینجا مطرح می شود این است که چه کسانی رای نمی دهند؟ آیا آن ها رادیکال هستند؟ آیا ما اطلاعات کافی از دیدگاه آن ها داریم؟

بنده یکی از آن 27 درصد هستم که بر خلاف ادعای خانم صدر به هیچ وجه رادیکال نیستم. بنده به جهت زندگی و تحصیل در کانادا و نبود صندوق رای از دادن رای محروم بودم. بسیار ایرانیان ساکن کشورهای دیگر بودند که به دلیل دور بودن محل اخذ رای از مکان زندگی و کار نتوانستند در انتخابات شرکت کنند. اما آیا داستان همین است؟ انگیزه های فراوانی برای رای ندادن یک فرد در انتخابات می توان در نظر گرفت. به عنوان مثال همانند بسیاری از کشورهای دیگر، افرادی در کشور زندگی می کنند که نسبت به مسائل کشور بی تفاوت هستند. صرف نظر از دلایل این رفتار (که می تواند رفاه بسیار زیاد، رفاه بسیار کم یا دلایل دیگر باشد) عده ای از آن 27 درصد نه رادیکال که بی تفاوت بوده اند. در میان این افراد قطعاً همفکران خانم صدر نیز بوده اند اما محل بحث بر سر یک رنگ کردن تمام این افراد تحت عنوان نا معلوم "رادیکال" است.

سوال دیگر این است که "رادیکال" چیست؟ آیا افرادی که با انگیزه های متفاوت در یکی از دسته های به قول ایشان "مدافع حقوق زنان"، "مخالفان سیاسی"، "بی خدایان" و یا "اقلیتهای دینی" هستند و در انتخابات شرکت نکرده اند، می توانند زیر چتر رادیکال بودن جمع شوند؟صرف شرکت نکردن عده ای در انتخابات آیا آن ها را در یک گروه فکری قرار می دهد؟
ادعای دوم ایشان مبنی بر بدیهی بودن لزوم وجود رادیکال ها برای پیشبرد اصلاحات نیز جای بحث دارد. اینکه در هر جایی که اصلاحاتی صورت گرفته عده ای رادیکال وجود داشته اند بدین معنی نیست که برای آن تغییر لزوما نیازی به رادیکال ها بوده و یا اینکه راه بهتری وجود نداشته است. سوال دیگری که پیش می آید این است آیا تمامی اصلاحات و تغییرات در تاریخ بشر یکسانند که با یک مثال بتوان لزوم وجود رادیکال ها در تمامی اصلاحات سیاسی را به اثبات رسانید؟یک نفر ممکن است ادعا کند که بدون وجود رادیکال هایی از دو طرف در شرایط فعلی ایران، اوضاع با تنش و هزینه ی کمتر و ثبات بیشتر به سمت اصلاح می رود. به عنوان مثال می توانبه وجود آمدن احمدی نژاد و سایر تندروها را تا حدودی محصول تندروی برخی از اصلاح طلبان دانست که با نظرات خود به وجود تندروهای محافظه کار مشروعیت بخشیدند. آیا اگر روزی امور ایران اصلاح شود این به دلیل وجود برخی رادیکال ها در ایران بوده است؟ تحلیل درست این است که خانم صدر به جای مصادره کردن آن 27 درصد به این سوال پاسخ دهند که نتیجه ی عملی حرکت رادیکال آن ها (رای ندادن) چیست؟ آیا آن ها منتظر روزی هستند که ایران گلستان شود و بگویند به خاطر اعمال " رادیکال" ما بود؟ در انتهای مقاله خانم صدر ادعا کرده اند "آنها (رادیکال ها) کسانی هستند که می توانند به سئوال "خب اگر رای ندهیم چه باید بکنیم؟"، "آلترناتیو شما برای رای ندادن چیست؟" بهترین جوابها را بدهند" اما در هیچ جای مقاله یکی از این پاسخ ها را ارائه نکرده و "بهترین" بودن آن را برای خواننده ی خود نشان نداده اند.

سوال دیگر این است که آیا با فرض یکپارچه بودن تمام افراد تحریمی در اندیشه و "رادیکال" بودن آن ها، واقعا این 27 درصد در انتخابات دوم شده اند؟ اگر فضای سیاسی را به اصولگرا، اصلاح طلب و رادیکال ها تقسیم کنیم آن گاه نماینده ی اصلاح طلبان اول، اصولگرایان (باقی کاندیداها به جز آقای مهندس غرضی) دوم و رادیکال ها آخر می شوند. این تقسیم بندی هر چند نقایصی دارد اما از رادیکال تفسیر کردن تمامی آن ها که شرکت نکرده اند منطقی تر به نظر می آید.

تفسیر کردن نتایج انتخابات به شیوه ی خانم صدر، چشم بستن بر واقعیات و مصادره به مطلوب کردن آن است. مثلاً در انتخابات اخیر ریاست جمهوری در آمریکا نرخ مشارکت 57 درصد بوده است. این بدین معنی است که با نگاه خانم صدر در این انتخابات رادیکال ها اول، اوباما دوم و رامنی سوم شده اند و اساساً در خیلی از انتخابات های دنیا ایشان و سایر رادیکال ها هر سال پیروز انتخابات می شوند. تفسیر کردن آرای مردم کار بسیار دشواری ست،حتی رای آن هایی که روی برگه ی رای نوشته اند "حسن روحانی" را نمی شود رای تنها به یک تفکر خاص تعبیر کرد. تنها نتیجه ی منطقی از این رای این است که بیش از پنجاه درصد از مردم با انگیزه های مختلف (عده ای سبز، عده ای اصلاح طلب معتقد به نظام، عده ای اصولگرای معتدل ...) آقای روحانی را برای رسیدن به اهداف خود مناسب تر تشخیص داده اند. آن وقت چگونه ممکن است نظر آن هایی که کوچکترین مستندی از نظرشان نداریم را تحت عنوان رادیکال بودن جمع کرد و از آن نتایج ماورایی گرفت؟ از فواید انتخابات این است که افراد با توجه به نتایج آن بتوانند اطلاعات دقیق تری از وضعیت جامعه و طرز فکر آن پیدا کنند و قادر شوند تحلیل درست تری نسبت به آینده داشته باشند نه آنکه با تفسیرهای غیرمستدل نتیجه انتخابات به توجیه تحلیل های نادرست پیشین بپردازند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

انتخابات و غربت

انتخابات با خودش هزاران خاطره می آورد. قصه ی امید و ناامیدی، هیجان و سکون، اشتیاق و درد همه سلسله وار در ذهن ردیف می شوند گیرم برای این آخری دردش غالب باشد. تا قبل از سیاهی های سی ام خرداد، همه چیز بی نظیر بود. برای ما ایرانی ها که جشن هایمان از پذیرایی خانه مان فراتر نمی رود و عقده ی پایکوبی جمعی و خیابانی داریم، آن روزها بی بدیل بود. چه کسی ست که نمونه ای از روز زنجیره ی انسانی از راه آهن تا تجریش در جایی ازذهنش داشته باشد؟ غنی یا فقیر هم فرقی ندارد. به گمانم برای آن طرفی ها هم همین بود، آن ها هم در خیابان بودند و شعارهای استادیومی سر می دادند و می خندیدند. بیایید لحظه ای اتفاقات بعدش را فراموش کنیم و به آنچه گذشت بیندیشیم. بیایید برای چند دقیقه لنز دوربین را از تحلیل های دست بالا که اتفاقات بعد را نتیجه ی این خیابان کشی ها می بیند رها کنیم و آن را میان خیابان ببریم. بیایید به شعارهای آن روزها که یکی ظاهر محمود و دیگری چیز چیز گفتن مهندس را نشانه رفته بود فکر کنیم. هرچقدر هم که آن شعارها غیر عقلانی (نمی دانم این واژه صحیح است یا نه) بود اما خریدار داشت و مهم تر آن که خوش می گذشت. تنها شاید به صعود ایران به جام جهانی بعد از بردن استرالیا بتوان تشبیهش کرد.
یادم نیست دقیقا کی آن کل کل های خیابانی به تقابل تبدیل شد اما مطمئنم می شود همین فرآیند را با پایانی غیر از آنچه پیش آمد متصور شد. می شد به همه خوش گذشته باشد اما یک طرف برنده باشد. یک دلیل در میان هزار دلیل آن پایان ناخوش هم شاید بی تجربگی مردم ما در آن قسم فعالیت ها باشد.

وقتی خاطرات غیر قابل وصف بالا را مرور می کنم، نمی توانم حسودیم را از نبودن در ایران پنهان کنم. خودمانیم دیگر، می دانیم که آن مملکت فقط سر انتخابات ها هیجان انگیز می شود، هرچند شنیده ام این بار سخت تر از گذشته شده اما هنوز هم فکر می کنم تاریخ آن مملکت چهار سال یک بار نوشته می شود. بزرگتر ها حتماْ می دانند که اشتباهات گذشته نباید تکرار شود و شاید نیازی به تحلیل های ما بیرون نشسته ها نباشد. اما عمیقا امیدوارم از انتخابات قبل درس بگیرند و در دام دشمنی با طرف مقابل نیفتند که آخرش همیشه ضرر هست، خواه نتیجه ی انتخابات پیروزی باشد یا شکست. این دشمنی ها جدا از اینکه راه را برای تسویه حساب های بعد از انتخابات باز می کند، مردم را دو تکه می کند. مردم دو شقه شده به این راحتی ها یکی نمی شوند. شما هم دارید دوستان بسیجی یا در فامیل خود افرادی را که بعد از انتخابات ارتباطتان با آن ها حداقل شده. شما هم می شناسید افرادی را که اگر پیش از آن سلام و علیکی داشتید، بعد از آن اتفاق در دل ناسزا نثارشان می کنید. ارتباط این دو شقه که قطع شود دیگر باید به حال آن مملکت فاتحه خواند، دیگر حتی فرصت درک یکدیگر را هم از دست خواهند داد. اگر بنا باشد این انتخابات تبری باشد بر همان شکاف گذشته، جز نفرت پراکنی نتیجه ای نخواهد داد. این مردمی که احیانا طرفدار هر کسی در انتخابات هستند اگر مملکت زیر و رو شود باز هم وجود خواهند داشت. این ها لزوما مزد بگیر نیستند که با عوض شدن اربابشان تغییر کنند.

من خارج نشسته جز دنبال کردن اخبار ایران و حسرت خوردن از نبودن در آن کار دیگری بلد نیستم. می دانم در این لحظه می گویید تو آنجا نشسته ای و حالت را می کنی و درد ما را نمی فهمی اما باور کنید دل کندن از آن مملکت با تمام آن نواقصش محال است. چشم ما به اتفاقات ایران است که روزگاری نزدیک به آن باز خواهیم گشت. وظیفه ی ما هم گردن شمایی ست که آنجایید. هم حالش را ببرید و هم تقابل را حداقل کنید که امروز هر چه نداشته باشیم دشمن به اندازه ی کافی داریم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۷, سه‌شنبه

چه باید کرد؟

در این نوشتار کوتاه می خواهم کمی از نظرات خود را پیرامون انتخابات پیش رو با دوستانم در میان بگذارم. ابتدا باید بگویم که این مقاله از نقطه نظر یک اصلاح طلب که به اصلاح تدریجی نظام سیاسی ایران و از درون خود آن اعتقاد دارد نوشته می شود و طبعاً در برگیرنده ی نظرات افرادی که خارج از این چارچوب هستند نخواهد بود. هرچند که شاید برای مسائل آنان هم پاسخی در این مقاله وجود داشته باشد.

عقیده ام بر این است که آمدن خاتمی و هاشمی اشتباهاتی فاحش برای جریان اصلاح طلبی در ایران خواهد بود. نکته ی اول تبعات منفی این عمل برای آینده ی اصلاح طلبان و دیگری برآورده نشدن هدف های عنوان شده برای آن است. ذیل دو سوال چرا آمدن هاشمی/خاتمی به ضرر جریان اصلاح طلبی ست به طور خلاصه به این موارد خواهم پرداخت و سپس راه بهتر را از نظر خود ارائه خواهم کرد.
پیش از پاسخ به دو سوال ذکر شده، می خواهم به این نکته بپردازم که اساساً معرفی کردن گزینه ی تکراری، برای یک حزب یا جریان نشان از مردگی آن دارد. جریان اصلاح طلبی بعد از انتخابات گذشته در خواب زمستانی فرو رفت و از حدود یک سال قبل برای این انتخابات فعال شد. در آن زمان اکثریت این جریان، شرط انتخابات آزاد را برای حضور عنوان کردند. نامه هایی از بیرون و درون زندان می آمد که برای حضور در انتخابات باید زندانی ها آزاد شوند و فضای امنیتی برداشته شود و ...
اکنون که چند ماه به انتخابات مانده، عده ی کثیری از اصلاح طلبان ( عموماً مشارکت و مجاهدین) به صرافت شرکت کردن در انتخابات افتاده اند در حالی که هیچ کدام از شرط هایشان پذیرفته نشده و بالعکس برای حضور آن ها شرط گذاشته شده است. اول آنکه آن ها باید توضیح دهند که چه چیز باعث شده در شرایط سخت تر حاضر به شرکت در انتخابات شوند؟ نکته ی دوم آن است که آن ها تمام این زمان را برای شروع فعالیت انتخاباتی، معرفی افراد جدید، نقد جناح مقابل، و شناخت نیازهای رای دهندگان کنونی از دست داده اند و باز به گزینه ی تکراری روی آورده اند.
جدا از این، با توجه به مشخص بودن کارنامه ی فردی که پیش از این رئیس جمهور شده، مانور دادن بر روی گزینه های منفی او آسان تر از فردی است که هنوز کارنامه ای ندارد و نقد او مشکل است.

چرا آمدن هاشمی به ضرر جریان اصلاح طلبی ست؟
معتقدم که هاشمی همچنان رای منفی بالایی در میان اقشار متوسط و پایین جامعه دارد. هرچند که ممکن است وضعیت او اندکی نسبت به انتخابات 84 بهتر شده باشد، اما به دلیل ریشه دار بودن و سابقه داشتن این ذهنیت منفی نسبت به او و خانواده اش در سی سال گذشته، او همچنان رای کمی در حدود آرای انتخابات قبلی خواهد داشت. اما مشکل نه در رای نیاوردن هاشمی بلکه احتمال به قدرت رسانیدن امسال احمدی نژاد است. هاشمی رای نسبتاً ثابتی در دور اول و دوم خواهد داشت و احتمال آنکه به دور دوم راه پیدا کند (با توجه به تعدد کاندیداها) زیاد است. به دلیل رای منفی بالای او، هرکسی در دور دوم بر او پیروز خواهد شد. از آن جایی که تحلیل این که در میان افراد دیگر حاضر در انتخابات چه کسی با هاشمی به دور دوم خواهد رفت مشکل است، آمدن هاشمی تنها ریسک ظهور احمدی نژادی دیگر را بالا خواهد برد. فردی که با جذب چند میلیون رای در دور اول به آسانی به ریاست جمهوری خواهد رسید.

چرا آمدن خاتمی به ضرر جریان اصلاح طلبی ست؟
خاتمی با آمدنش شور بیشتری در میان جوانان ایجاد خواهد کرد. با توجه به تجربه ی اصلاح طلبان در ایجاد موج های اجتماعی (همانگونه که برای موسوی در انتخابات گذشته اتفاق افتاد)، احتمالاً تا انتخابات جمعیت زیادی (بالطبع نه به اندازه ی انتخابات قبلی) انگیزه ی حضور در انتخابات و حمایت از او را پیدا خواهند کرد. اگر خاتمی رد صلاحیت شود، مجدداً ناامیدی زیادی در میان این قشر به وجود خواهد آمد. این ناامیدی تبعات منفی زیادی برای جریان اصلاح طلبی خواهد داشت زیرا ایجاد انگیزش در اینگونه افراد برای فعالیت های بعدی و انتخابات های آتی کار دشواری خواهد بود. (همانطور که در این انتخابات رای دهندگان اصلاح طلب به اندازه ی انتخابات گذشته حضور نخواهند داشت). ممکن است گفته شود که اگر خاتمی رد صلاحیت شود ضربه ای بزرگ برای حیثیت جمهوری اسلامی خواهد بود که به نظر بنده این گونه نیست. اصلاح طلبان تا کنون تحلیل های اشتباه این چنینی کم نداشته اند (رد صلاحیت انتخابات مجلس هفتم، سرکوب پس از انتخابات هشتاد و هشت، و حصر موسوی و کروبی). انجام یک کار با این تصور که اگر نظام این کار را بکند ضربه ی زیادی به او وارد می شود تنها نتیجه اش سخت تر کردن استفاده از فرصت های بعدی است. کما اینکه نتیجه ی این گونه تحلیل ها امروز در جریان اصلاح طلبی واضح است و تنها فرصت تعامل و گفت و گو با حاکمیت را سلب می کند. زیرا هر تصمیمی که با این منطق گرفته شود، طرف مقابل را بی اعتماد می کند.
با فرض تایید صلاحیت خاتمی، آمدن او جریان مقابل را متحد خواهد کرد و شکست دادن آن را در انتخابات دشوار می کند. اما مشکل عمده پس از پیروزی احتمالی خاتمی رخ خواهد داد. وضعیت کنونی کشور قطعا بهتر از زمانی که خاتمی آن را از هاشمی تحویل گرفته نیست. هم از نظر روابط بین الملل و هم از نظر مسائل داخلی و اقتصاد و ... مهم تر از آن امروز حاکمیت تفاوت چشمگیری با آن زمان دارد. اول آن که حساسیت نسبت به اصلاح طلبان بسیار کمتر از امروز بود و راه برای فعالیت های آنان باز بود. مهمتر از آن، جناح مقابل امروز قدرتی به مراتب بیشتر از گذشته دارد و عملا می تواند رئیس جمهور را فلج نماید. سپاه امروز کمتر نشانی از سپاه 16 سال گذشته دارد چه به لحاظ ثروت، چه قدرت و بالاتر از آن به لحاظ جسارت ورود در امورات مملکت. جناح اصلاح طلب شانزده سال پیش مقبولیت بسیار بیشتری در حوزه ی خصوصی قدرت داشت که به آن ها اجازه فعالیت می داد. امروز در صورت به قدرت رسیدن آن ها جایی برای فعالیت نخواهد بود. این اتفاق باز به ناامیدی از این جریان دامن خواهد زد و بدنه ی اجتماعی اصلاح طلب را نحیف تر و ضعیف تر خواهد نمود و راه را برای فعالیت های آینده خواهد بست.

چه باید کرد؟
با در نظر گرفتن فرایند تدریجی اصلاح، راهی جز کاستن تنش ها بین اصلاح طلبان و مردم و حکومت نیست. در وضعیت فعلی، کاندیداهای حساسیت برانگیز جناح اصلاح طلب با آمدنشان جز ایجاد ناامیدی و تاخیر در جریان اصلاح طلبی و تضعیف پایگاه اجتماعی خود نتیجه ای به دنبال نخواهد داشت. به عقیده ی من، کاندیدایی که مورد قبول قشر میانه از هر دو جناح که توانایی به کار گیری نیروهای اقتصادی و سیاسی هر دو را داشته باشد بهترین گزینه است. فردی که حساسیت زیادی را با حضورش ایجاد نکند و زمینه را برای حضور سال های بعد اصلاح طلبان را فراهم تر نماید. مقبولیت او نقش حیاتی در موفقیت آینده ی او خواهد داشت و به همین دلیل است که کاندیداهایی مانند عارف و کواکبیان شوخی به نظر می آیند. در حال حاضر با توجه به گزینه های موجود، حسن روحانی یا گزینه های متعادل جناح مقابل می توانند این زمینه را به وجود بیاورند و از دشمنی ها هم در حاکمیت و هم در میان مردم بکاهند.