۱۳۹۲ آبان ۲۲, چهارشنبه

مرگ


مرگ برایم غریب است. آنقدر عجیب و ناشناخته که هیچگاه نمی توانم زندگی را تعریف کنم برای خودم چون بی آنکه اصوری از آخرش داشته باشی حرف هایت در باب زندگی بیهوده خواهد بود.. من هم چون هزاران هزار آدم دیگری که وقتی به معماهای سخت زندگی برمی خورند و از فهم آن فرار می کنند، گاها یافتن پاسخ  را به آینده ای نامعلوم حواله می دهم. آینده ای که تا مجبور به تصمیم گیریمان نکند پا روی پا می اندازیم و به روزمره و واجبات می پردازیم تا مستحباتی اینچنین. گرچه همیشه آدمی بوده ام که دنبال لذت بردن از مسیر و جزئیات زندگی بوده ام، اما مردن بدون رسیدن به آرزوهای بلند یا حداقل بدون داشتن فرصت تلاش کردن برای رسیدن به آن آرزوها ترس در دلم می انداخت. می خواهما جای پایم در این دنیا بماند. این را نه از منظر باقیات صالحات و دینداری که از این جهت می گویم که می خواهم اثر خودم را در دنیایی که در آن بودم و زندگی کردم باقی بگذارم. نمی دانم اما شاید این هم توجیهی باشد برای اینکه  بگوبم فعلا علاقه ای به مردن ندارم.  
دیشب اما خواب آن خواب ابدی را دیدم. خواب دیدم مرده ام. خواب دیدم که توانی نداشتم و تمام وجودم درد می کرد از این خستگی. مثل آن روزهایی که آدم چند روز بی خوابی کشیده است و هیچ در بدن و ذهنش باقی نمانده. سر بر زمین گذاشتم و بعد همه چیز سیاه شد. کسی آن طرف حرفی برنیاورد، فقط صدای بلند خودم پس از آن سیاهی فریاد شد. با تمام وجود فریاد زدم آخیش و قاه قاه خندیدم. صبح که بیدار شدم دیگر مرگ برایم غریب نبود. فکر اینکه زندگی خیالی کوتاه بیش نیست مرگ را از ترسناکی و ناشناختگی به چشم بستنی لحظه ای فرو می کاهد . باید خیال را زندگی کرد و آخرش بلند خندید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر