۱۳۹۳ مهر ۱۷, پنجشنبه

مامور مخصوص حاکم بزرگ

دیدی آدم در خیال خودش داستان می سازد و قهرمان داستانش می شود؟ مثلن خودش را در موقعیت های مختلف تصور می کند و فیلم قهرمانی های خودش را می سازد و عموما آدم کول ی هم هست و احتمالا یک دختر خوشگل هم دارد در صحنه تماشایش می کند. امروز که سوار اتوبوس شدم وسط صف بودم برای همین آن صندلی های ته اتوبوس که چند نفره است و ملت عین زورخانه دور می نشینند گیرم آمد. نشستم و طبق معمول موبایل را بیرون آوردم و رفتم سراغ یکی از این وقت تلف کنی های خبر خواندن و فیسبوک و وایبر. وسط خواندن یک خبر بودم که صدای بلند یک موسیقی هیپ هاپ به گوشم خورد. این موسیقی عموما برای من با تصویر یک سیاهپوست که شلوارش آویزان روی زمین کشیده می شود و دست هایش را همراه با ریتم آهنگ تکان می دهد عجین است. سرم را بلند کردم دیدم اتفاقا یک آقای سیاهپوستی ست با هدفون بیتز ولی لباس پوشیدنش ربطی به تصویر من نداشت و عادی بود. صدای هدفونش عجیب بلند بود. تمام اتوبوس سر میچرخانند ببینند این صدا از کجای چه دستگاهی بیرون می آید که اینقدر بلند است. آمد نشست کنار یک خانم مسن که در حال خواندن یک کتاب قطور بود و چهره اش شبیه مادربزرگ های باسواد و با معلومات با دیسیپلین بود. همین که نشست خانم برگشت چپ چپ نگاهش کرد و زیر لب گفت غیر قابل باور است و کتابش را بست. تقریبا تمام آدم های ته اتوبوس داشتند طرف را نگاه می کردند اما یارو به هیچ جایش نبود. لابد عادت داشت. بغلی من یک پسر بور بود و موهای فر فری اش عین استیو مک منمن بازیکن فوتبال انگلیسی روی کله اش پف کرده بود. زد روی پای طرف و از او خواست صدای هدفونش را کم کند. وقتی که داشت درخواست می کرد، با توجه به ابعاد بزرگ و ترسناک طرف، کلی خواهشا لطفا ممنون توی جمله اش گذاشت حتی آخرش یک چیزی گفت توی مایه های "پیشتر از حسن توجه شما سپاسگذارم" که پای نامه های تخمی اداری در ایران می نوشتیم چون لابد آن جا باید می نوشتیم. یارو با چشمان نیمه باز و خمار برگشت طرف این رفیق مو فرفری ما و گفت: نچ. بعد صدا را بلندتر کرد. اتوبوس راه افتاده بود
همه چیز برای قهرمان بازی من فراهم بود. تمام افراد متفق القول این یارو روی اعصابشان رفته بود. کسی کاری نمی کرد و اتفاقا یک دختر بلوند بسیار خوشگل هم در کادر من دیده می شد که او هم شاکی به نظر می آمد. همین بود که من هم بلند شدم و رفتم کوبیدم زیر گوش طرف و هدفونش را در آوردم و زیر پا خورد کردم. چشمان یارو درشت شده بود و از همه طرف نگاه های پر از تحسین همه و مخصوصا دختر بلوند را روی خودم حس می کردم. یارو که بلند شد دیدم  یا ابالفضل هفت تای من است و اتوبوس هم که در حرکت است و راه فرار نیست. اگر یارو باد دستش هم به من بگیرد من را می ترکاند و صحنه ی آخر خراب می شود. دست بردم پشت و علامت مخصوص حاکم بزرگ را در آوردم و گفتم: می دانید با چه کسی طرف هستید؟ مامور مخصوص حاکم بزرگ "میرس". بعد یارو روی زانوهایش افتاد و همه برای من دست زدند. قبل از پیاده شدن هم یک نگاه به دختره انداختم و با اینکه در چشمانش شوق عجیبی نسبت به خودم می دیدم با یک لبخند کول از کنارش گذشتم و از اتوبوس پیاده شدم و دختر را با آرزوی وصل خودم تنها گذاشتم.
رسیده بودیم به ایستگاه خانه ام. از در پیاده شدم و منتظر شدم اتوبوس حرکت کند. از دست طرف خیلی شاکی بودم و وقتی مطمئن شدم اتوبوس به اندازه ی کافی دور شده بلند فریاد زدم: دیوث پدرسگ!

۲ نظر:

  1. حالا من هر چی‌ میگم تو فک میکنی‌ کسخلم، ولی‌ حسح من از این نوشته‌های هر از گاهت اینه که می‌خوای بنویسی‌، ولی‌ سرشو گرفتی‌ نپاشه، حالا به چه دلیلی‌ نمیدونم، طبیعی هم هست آدمی‌ که حدود ۵ ۶ وبلاگ تا الاه داشته تو برهه‌‌های زمانیه زندگیش چه‌جوری می‌شه که بد از مهاجرت سکوت کنه؟ حالا شایدم داری و ما نمیدونیم کجاست که ایشالا همینجوریه

    نهایتان که عزیز برادر، یه جا و کن بدون اسم اصلیت و مستعار، خودتو خالی‌ کن توش، بذار ملت استفاده کنن از قلمت، اینو می‌خواستم واسه البرزم بنویسم، گفتم حالا بذارم شاید ادامه داد بلاگشو که تا الان که نداده.

    قضاوت کردم؟ شاید آره، شایدم بس می‌گفتم به تخمم و رعد میشودم. قصدم خیر بود اما.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. کامنت هات و خیلی دوست دارم :)) اصن شروعش با امضای خودته
      حالا من نمیخوام اینجا خودم و برات بریزم بیرون در این محیط عمومی اما خوب میتونی حدس بزنی چرا نتونستم مثل آدم یه زانر و یه چیز و ادامه بدم.
      راستش خیلی دوست داشتم یه داستان کوتاه بنویسم. چند بار تلاش کردم و جمع نشد. الان دارم زور میزنم و امیدوارم بالاخره بشه. اگر نشد باید به همین توصیه ی تو عمل کنم.
      بازم قضاوت کن

      حذف