۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

بی سیم

ما در دانشگاه دوره ی لیسانس همه کار می کردیم جز درس خواندن. یکی از این کارهای غیر درسی برگزاری کنفرانس بود. سال هشتاد و شش من مسئولِ اجراییِ کنفرانس بودم. سی چهل نفر بودیم که باید همه ی کارهای گِل را انجام می دادیم. اما همه می دانستیم که اجرای کنفرانس یک قسمتِ هیجان انگیز دارد: داشتنِ بی سیم در دو روزِ کنفرانس. یک سری اشیاء هستند که به صاحبانشان شخصیت و قدرتِ ویژه ای می بخشند. بی سیم قطعا یکی از این هاست. مثلا شما اگر یک آدمِ کت و شلواری با عینک دودی و بی سیم ببینید که با ژستِ ویژه ای در بی سیم صحبت می کند با خود فکر می کنید که چه کارِ مهمی دارد می کند. این فضا با چند برابر شدت، به ذهنِ خودِ دارنده ی بی سیم هم منتقل می شود و آدم را امنیتی می کند. به هر حال ما که تا سالِ قبلش همه ی سال بالایی های بی سیم به دست را نگاه می کردیم امسال قرعه به نامِ خودمان افتاده بود و جدی شده بودیم. چون بی سیم شوخی نیست.
روزی که برای تحویل گرفتنِ بی سیم ها، با گردنِ کج، رفتم پیشِ حراستِ دانشگاه، همه جور تعهد از من گرفتند. خائفی- که واقعاً از چهره اش آدم خوف می کرد-  یکی از مسئولینِ حراست بود. او به من تاکید کرد که هیچ حرفِ بی ربط به کار، مخصوصا شوخی و جوک نباید زده شود. او گفت که پایگاه های نظامی و شبهِ نظامیِ اطراف تمامِ این مکالمات را می شنوند و برایتان دردسر می شود و خطرناک است. خلاصه همه جور تهدید کرد و آخر شش عدد بی سیم به من تحویل داد. آه خدایا، من و این همه قدرت محال است. نه تنها خودم بی سیم دارم، که باید پنج تای دیگر را بینِ هر کس که صلاح می دانم تقسیم کنم.
کنفرانس دو روز بود و روزِ اول به خوبی و خوشی برگزار شد. البته دو سه بار بچه ها شیطنت کردند و توی بی سیم جوک گفتند که من بلافاصله مداخله کردم و از آن ها خواستم که این مسخره بازی ها را تمام کنند. یک بار که یکی شان آهنگِ اندی گذاشت، توی بی سیم به همه اعلام کردم که همین الان از حراست با من تماس گرفتند و تذکر دادند و گقتند این آخرین اخطار است و کلی تهدید کردند. الکی گفته بودم. فقط احسان در آن لحظه کنارم بود و از دروغ بودنِ داستان خبر داشت که خوب، به او از چشمانم بیشتر اطمینان داشتم. همین دروغ باعث شد تا آخرِ روزِ اول هیچ حرفِ بی ربطِ دیگری گفته نشود.
روز دوم ظهر شده بود که من از دو سه نفر توی بی سیم تقاضا کردم (بخوانید دستور دادم) که تعدادی از غذاهای باقی مانده را بینِ حراستی ها تقسیم کنند. به هر حال راضی نگه داشتنِ آن ها مهمترین عامل در برگزاریِ راحت و بی دردسرِ کنفرانس بود. دیگر انتهای کار بود و فشار کار کم شده بود. اختتامیه در جریان بود و من روی سبزه های جلوی دانشکده کامپیوتر و نزدیکِ حراست نشسته بودم که یکی از بچه ها توی بی سیم تقلیدِ صدای علی پروین را اجرا کرد. بقیه هم رویش آمدند و شروع کردند به دلقک بازی. من اوضاع را زیرِ نظر داشتم و بزرگوارانه اجازه می دادم هرچه می خواهند بگویند. دیگر آخرِ کار بود. در همین احوالاتِ خوش بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره: private number
یا ابالفضل. مثلِ سگ ترسیده بودم. قبل از اینکه تلفن را جواب دهم توی بی سیم خیلی کوتاه گفتم مسخره بازی را تمام کنید، من را حراست خواسته اند. گفتم حداقل مثلِ دیروز خفه شان می کند. تلفن را جواب دادم. خائفی بود. خیلی کوتاه گفت:
آقا مهدی لطفا تشریف بیارید حراست. تا برسید اینجا هم چیزی توی بی سیم نگید.
گفتم کار تمام است. برگشتم دیدم خائفی از پشت ِ پنجره ی حراست دارد من را نگاه می کند. دستانش را پشتش قلاب کرده بود و داشت خیره من را نگاه می کرد. بدونِ کوچکترین احساسی در چهره. منشی من را به یک اتاقِ جدیدی که تا به حال نرفته بودم هدایت کرد. داخل که شدم دیدم اتاق خالیِ خالی ست. هیچ وسیله ای در آن نیست. جز یکی میزِ کوچک با دو صندلی در وسطِ اتاق. خائفی روی یکی نشسته بود و یک بی سیم روی میز بود که تمامِ مکالماتِ بچه ها را پخش می کرد [در آن لحظه هایده داشت می خواند].  چشمانش روی بی سیم قفل بود و بدونِ آنکه سرش را بلند کند گفت: بفرمایید بنشینید. داشتم می نشستم که مکالماتِ بچه ها بالا گرفته بود:
-         غارت [صدای بادِ معده]
-         بابا کی چوب پنبه ی سعید و در آورد
-         بچه ها آهنگِ در خواستی بعدی چیه
-         مهدی جون کجایی، نکنه دستگیرت کردن [هار هار هار]
-         فک نکن نمی دونیم دیروزیه رو الکی گفتی
(تو دلم گفتم: احسانِ دیوث)
-         این یکی دیگه اختصاصی برای خودته مهدی جون: غااااااارت
این مکالماتِ کوتاه را دو نفری با خائفی داشتیم گوش می دادیم. من تمامِ صورتم عرق کرده بود. خائفی دستش را بلند کرد و پیچِ بی سیم را چرخاند و خاموشش کرد. خواستم توضیح بدهم که پیش از بیرون آمدنِ اولین حرف دستش را بالا آورد و گفت:
-         خواهش میکنم اجازه بدید من صحبت کنم. امروز داشتم مکالماتِ شما رو گوش می دادم.
یک مکثی کرد که قلبِ من افتاد توی شورتم.
-         لطف کردید غذا برای دوستانِ حراست آوردید دستتون درد نکنه. اما توی بی سیم به بچه هاتون گفتین "غذای حراست". دور و اطراف در پایگاه ها گوش می کنن برای ما زشته. بیاید از این به بعد به عنوانِ اسمِ رمز بگین:"غذای جمشید"

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آخوندِ درون

تربیت دینی اغلب یک عوارض برای آدم ها به همراه دارد. مثلا من یک آخوندِ درون دارم. این آخوند هر از گاهی بر من ظاهر می شود و در مورد مسائل مختلف با من گفت و گو می کند. اول بگویم که ایشان در بالای ذهنم بر من عارض می شوند و من تا آنجا که به خاطرات کودکی و نوجوانی مراجعه می کنم ایشان را از پایین نظاره می کردم. یک جوری که انگار چشمانم میروند بالا و بر میگردند توی کله ام و به فرمایشات ایشان گوش می کنم. بعد آنکه ایشان مناسبتی بودند. یعنی اینطور نبود که همیشه در من حضور داشته باشند، همیشه سرِ بزنگاه ها و موقعیت های خاص و انتخاب های سخت می رسیدند و موعظه میکردند. سخنانشان هم بعضا تنذیر یا تبشیر بود. یا ما را دعوت به انجام کاری می کردند یا از آن باز می داشتند و معمولا هم با روایاتی از پیامبر و ائمه و یا اگر نبود از امامزاده ها و فرزندانشان و اگرآن هم نبود از شهید مطهری و این ها نظرشان را دو قبضه می کردند. مثلا یادم هست چند باری که در کودکی با مادرم بگو مگو کردم حاج آقا بر من وارد شد و توضیح داد که نیکی با پدر و مادر از وظایف توست و فلان حدیث را داریم و این ها. آخرش که از ثوابِ انجام دادنِ آن به من اطمینان دادند، یکی دو تا روایت هم می آوردند و مرا می ترساندند که هم مرا به انجامش دعوت کرده باشند و هم از انجام ندادنش ترسانده.
لحنشان عجیب آرام و منطقی و نورانی بود. همیشه صحبت هایشان اینطور آغاز می شد [با یک ته لبخند بر لب] : خوب، آقا مهدی
چهره شان هم عمیقا معنوی بود. مانند رابطه ی دو نفره ی ما. ایشان یک آخوندِ عمامه سفید با ریش های نه چندان بلندِ سفید و حنایی در هم (نه از این حنایی ها که تو ذوق می زند مثل مالِ حائری یزدی. در مایه های زرد و بلوند). همیشه هم پاکیزه بودند و بوی عطر مشهد می دادند و موقع صحبت هر از گاهی دستی به ریش می بردند یا مثل ممد خاتمی عبا را صاف می کردند.
حاج آقا را مدتی بود ندیده بودم. یعنی از وقتی خارج آمدم ایشان کم پیدا شده بودند. فکر کنم آب و هوای سردِ ما به ایشان نمی سازد. به هر حال دیروز بعد از مدت ها دیدمش. نمی دانم چه شده بود که یک هو آمد و همان صحبت های پیشین را ادامه داد. دیروز با دوستم قرار داشتم و در حال لباس پوشیدن بودم که بروم سرِ قرار. هنوز پیراهن نپوشیده بودم که یک عنکبوتِ بزرگ از پشتِ درِ اتاق آمد وسط. ناخودآگاه آمدم با پا بروم رویش که دست نگه داشتم. با وجودِ آنکه عجله داشتم به فکر فرو رفتم که آیا بروم از بالکن بیندازمش بیرون یا آنکه سبوعانه به عمرش پایان دهم. از این موقعیت ها که تام در تام و جری برایش پیش می آمد و یک طرف یک فرشته ی داف او را به خیر دعوت می کرد و یک شیطان به شر. ولی جای این دوتا، حاج آقا بعد از مدت ها ظاهر شد. دستی به ریش کشید و گفت: خوب، آقا مهدی
حاج آقا شروع کرد از محبت با حیوان ها گفتن و اینکه چقدر خوب است آدم حتی با حیوان ها هم مهربان باشد. بعد از اینجا پَل زد به اینکه اگر عجله داشته باشی برای کاری و اما از کارِ خیر غافل نشوی اجرش چند برابر است و نصفِ دین کامل است و این ها. من مبهوتِ صحبت های حاج آقا بودم و چند لحظه بعد خودم را دیدم که با یک دستمال کاغذی عنکبوت را دارم به طرف بالکن می برم. حاج آقا گرم صحبت بود و فکر کنم داشت می گشت که حدیثی هم بیاورد که اگر پیراهن نداشته باشی و کارِ خیر را وانگذاری که ثوابش واویلاست. من غرق در افکارِ مثبت بودم و فکر می کردم از الان باید به انتظارِ پاداشِ این کارِ خیرم بنشینم که پشتم گرفت به گلدانِ بُن سای که روی طاقچه کنارِ درِ بالکن گذاشته بودم. افتاد و شکست. خرد شد. صد دلار پولش را داده بودم و بیشتر از خودم از او مراقبت می کردم. افتاد وسط هال و ریشه هایش در هوا تاب می خوردند. عنکبوت از توی دستمال در آمد و رفت توی جانم. چشمانم در جا برگشت توی کله ام. حاج آقا صحبت را قطع کرده بود و چشمانش کمی گشاد شده بود و به ریشه های در هوا مانده ی بُن سای خیره شده بود. دستی به ریش کشید و بدونِ آنکه مرا نگاه کند با لحنِ پرویز پرستویی در نقشِ رضا مارمولک گفت:
خوب، به هر حال این مسائل هم هست.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

علی با موهای فرفری

دو سه هفته از شروعِ سالِ تحصیلیِ جدید گذشته بود که علی به مهدِکودک ما آمد. انگار محلِ کارِ پدرش تغییر کرده بود و برای نزدیک بودن به آن، علی را به اینجا آورده بودند. روزِ اول که وارد شد موهای فرفریِ بلندش توی چشمِ همه ی  بچه ها آمد. خانمِ رضایی یکی از مربیانِ مهد او را به همه معرفی کرد و گفت که او قرار است دوستِ جدیدمان باشد. علی از همان روزِ اول خیلی خجالتی بود.  تقریبا تمامِ روزِ اول سرش پایین بود و ما فقط یک کُپه مو می دیدیم. بعد از معرفی، چند نفری رفتیم دورِ او جمع شدیم اما خب حرفی بلد نبودیم بزنیم فقط خیره به کله ی علی نگاه می کردیم. یکی از بچه پر روهای مهد که اسمش مریم بود دستش را کرد توی موهای علی- انگار که ماده ی عجیب و ناشناخته ای را لمس می کند- اما فورا دستش را پس کشید. بعد از آن ما رفتیم پیِ بازی هایمان و علی را همانجا کنجِ سالنِ اصلی تنها گذاشتیم.
فعالیت های روزانه ی ما در مهد شامل بازی، خواب - که همه از آن متنفر بودند- کلاس های آموزشی و ورزش می شد. هر هفته دوشنبه ها بعد از ظهر از ساعتِ۱:۳۰ تا ۲:۳۰ بعد از خوردنِ ناهار و قبل از رفتن به خانه کلاسِ سرود داشتیم. آقای واحدی معلمِ سرودمان ما را در سه ردیف روی سه سکو با ارتفاعِ متفاوت قرار می داد و با ما سرود کار می کرد. من و سایر بچه ها آنقدر علاقه ای به این کلاس سرود نداشتیم مخصوصا اینکه آقای واحدی اصرار داشت ما را برای حدودِ یک ساعت روی یک نقطه بایستاند که خوب برای ما در آن سن شکنجه بود. علی اما داستانش فرق می کرد. او بی نهایت این کلاس را دوست داشت و بعد از ناهار و حتی پیش از آن که آقای واحدی بیاید می رفت و روی سکو می ایستاد. سرش را هم - همانطور که واحدی دوست داشت- بالا می گرفت و رو به بیننده ی خیالی. با وجودِ آنکه فاطمه، عشقِ دورانِ مهدکودکِ من هم در آن صفِ سرود ایستاده بود اما من فقط علی را می پاییدم. تمامِ چهره اش پر از انگیزه بود و سعی می کرد با دقت حرف های معلم را اجرا کند. هرچند که واحدی بیشتر از همه به علی بابتِ خواندنش تذکر می داد که اشتباه می خوانی. ما، که بقیه ی بچه ها باشیم، بیشتر عربده می کشیدیم. حروفی که برایمان معنا نداشت را با تمامِ وجود توی صورتِ واحدی پرت می کردیم تا زودتر رهایمان کند. یک بار مرتضی آن قدر موقعِ سرود زور زد که خوراکِ لوبیا -غذای دوشنبه ها ظهر که من از آن متنفر بودم- را زیرِ سکو، وسطِ سالن و پیشِ پای واحدی بالا آورد. بعد از این واقعه ی وحشتناک، همه ساکت شده بودیم و مرتضی را نگاه می کردیم که نمی دانست چه کند و کله اش قرمز شده بود. علی اما همچنان تنهایی می خواند.
دو هفته مانده بود به دهه ی فجر که واحدی به ما اعلام کرد که برای مراسم دهه ی فجر که در مهدکودک و در حضور والدین برگزار خواهد شد، ما، یعنی گروهِ سرود، باید سرودِ ۲۲ بهمن را اجرا کنیم و برای این کار تا دو هفته ی آینده هر روز تمرین خواهیم کرد. برایمان گفت که این باید اجرایی عالی باشد و سخت تمرین خواهیم کرد تا پدران و مادرانتان به شما افتخار کنند. طبعا تنها آدمِ خوشحالِ جمع علی بود اما من هم آنقدر ها ناراحت نبودم زیرا اقلا کلاس سرودهایمان دیگر با بوی خوراکِ لوبیا عجین نمی شد.
کلاس های فشرده مان آغاز شده بود و آقای واحدی سعی داشت همه چیز در بهترین حالت اجرا شود. از لباسِ بچه ها گرفته تا طرزِ ایستادن و مهم تر از همه همخوانیِ درستِ سرود. دو روز مانده بود به اجرا و ما طبقِ معمول در حالِ تمرین بودیم که واحدی شروع کرد به ایراد گرفتن از علی که درست نمی خوانی و صدایت دارد همخوانیِ دیگران را خراب می کند. علی البته با دقت به دستورالعمل هایی که واحدی می داد گوش میکرد. بعد از آنکه چند بار به او تذکر داد و لابد بابِ طبعش نبود، واحدی به او گفت که سعی کن مثلِ این - به من اشاره کرد- بخوانی. من بهت زده مانده بودم زیرا دقیقا نمی دانستم درست و غلط چیست. آن روز که تمام شد قبل از آنکه با مادرم از مهد بیرون برویم علی آمد جلویم و گفت:
-          چطوری باید بخونم که درست باشه؟
من راستش هیچ چیز نمی دانستم اما خوب در آن سن، مانندِ امروزم، قطعا باید راهکاری ارائه می دادم حتی برای چیزی که هیچ ایده ای در موردش ندارم. به او گفتم:
-          من چونه م و اینطوری میارم جلو و گلوم و صاف می کنم.
علی با دقت گوش داد و رفت. مادرم از دفترِ مربیِ مهد بیرون امد و با هم به سمتِ خانه راه افتادیم. امروز برای هماهنگیِ مراسمِ دهه فجر او زودتر آمده بود تا از مربی جزئیاتِ مراسم را بپرسد. همین که به نزدیکیِ خانه رسیدیم مادرم فهمید کیفش را در اتاقِ خانم رضایی جا گذاشته و دوباره به مهد برگشتیم. مادرم مرا در حیاط گذاشت و رفت تا کیفش را بیاورد. سرم را چرخاندم و دیدم علی در گوشه ی حیاط و در دورترین نقطه از دفترِ مربیان ایستاده و دارد تمرینِ سرود می کند. چانه اش را جلو داده و گلو را هم صاف کرده. همانطور که به او گفته بودم. بعدها فهمیدم که به دلیلِ اینکه پدرِ علی کارش دیرتر از ۲:۳۰ تمام می شود، علی حدودِ یک ساعتی را در حیاط منتظرش می ماند.
روزِ موعود فرارسیده بود. قبل از ظهر بود که داشتیم تمرین های آخر را انجام می دادیم و همه چیز به نظر مرتب می رسید. لباس هایمان تمیز بود و نوار هایی که رویشان نوشته شده بود: دهه فجر گرامی باد به شکل اُریب از شانه تا کمرمان قرار گرفته بود. موقعِ تمرین، واحدی چند بار به علی چشم غره رفت، تچ تچ کرد و سرش را به نشانه ی نا امیدی تکان داد. ما البته خیلی  برایمان این چیزها اهمیت نداشت. عربده می زدیم و چشممان به کادو هایی بود که قرار بود بعد از اجرای سرود به ما بدهند.
مراسم شروع شده بود و ما پشتِ صحنه ای که به طور موقت در سالن درست کرده بودند منتظر بودیم تا ورودمان را اعلام کنند. یک ساعتی گذشت تا سخنرانیِ رئیسِ مهدکودک و خانم رضایی تمام شود. تمامِ یک ساعت از برنامه های آموزشی که تا کنون برای ما اجرا کرده اند گفتند و از اینکه چطور با برگزاریِ این کلاس ها و ترکیب کردنشان با تفریحاتِ متناسب توانسته اند استعدادهای بچه ها را رشد دهند. در انتها هم خانم رضایی از آقای واحدی به همراه گروهِ سرودِ مهد دعوت کرد تا چشمه ای از توانایی های بچه ها را نشانِ والدین دهند. ما یورتمه رفتیم روی سکو و من کنارِ علی روی سکوی سوم ایستادم. همه در جای خود قرار گرفته بودیم که واحدی آمد درِ گوشِ علی گفت:
-          علی جان، شما امروز لب بزن
بعد برای آنکه مطمئن شود علی منظورش را فهمیده دوباره آمد نزدیک گوشِ علی و گفت:
-          یعنی نخوان، فقط ادای خواندن در بیاور، الکی لب هایت را تکان بده.
نمیدانم از بغضش بود یا اینکه استعدادِ لب زدن را هم نداشت اما تا آخرِ برنامه که ما سرودمان را خواندیم و تشویق شدیم و جایزه هامان را گرفتیم سرش و لب هایش هیچ حرکتی نکرد. بعد از برنامه که رفت کنارِ پدرش نشست سرش پایین بود. مثلِ روزِ اول فقط یک کپه موی فرفری.