دو سه هفته از شروعِ سالِ تحصیلیِ جدید گذشته بود که علی به مهدِکودک ما آمد.
انگار محلِ کارِ پدرش تغییر کرده بود و برای نزدیک بودن به آن، علی را به اینجا
آورده بودند. روزِ اول که وارد شد موهای فرفریِ بلندش توی چشمِ همه ی بچه ها آمد. خانمِ رضایی یکی از مربیانِ مهد او
را به همه معرفی کرد و گفت که او قرار است دوستِ جدیدمان باشد. علی از همان روزِ
اول خیلی خجالتی بود. تقریبا تمامِ روزِ
اول سرش پایین بود و ما فقط یک کُپه مو می دیدیم. بعد از معرفی، چند نفری رفتیم
دورِ او جمع شدیم اما خب حرفی بلد نبودیم بزنیم فقط خیره به کله ی علی نگاه می
کردیم. یکی از بچه پر روهای مهد که اسمش مریم بود دستش را کرد توی موهای علی-
انگار که ماده ی عجیب و ناشناخته ای را لمس می کند- اما فورا دستش را پس کشید. بعد
از آن ما رفتیم پیِ بازی هایمان و علی را همانجا کنجِ سالنِ اصلی تنها گذاشتیم.
فعالیت های روزانه ی ما در مهد شامل بازی، خواب - که همه از آن متنفر بودند-
کلاس های آموزشی و ورزش می شد. هر هفته دوشنبه ها بعد از ظهر از ساعتِ۱:۳۰ تا ۲:۳۰
بعد از خوردنِ ناهار و قبل از رفتن به خانه کلاسِ سرود داشتیم. آقای واحدی معلمِ
سرودمان ما را در سه ردیف روی سه سکو با ارتفاعِ متفاوت قرار می داد و با ما سرود
کار می کرد. من و سایر بچه ها آنقدر علاقه ای به این کلاس سرود نداشتیم مخصوصا
اینکه آقای واحدی اصرار داشت ما را برای حدودِ یک ساعت روی یک نقطه بایستاند که
خوب برای ما در آن سن شکنجه بود. علی اما داستانش فرق می کرد. او بی نهایت این
کلاس را دوست داشت و بعد از ناهار و حتی پیش از آن که آقای واحدی بیاید می رفت و
روی سکو می ایستاد. سرش را هم - همانطور که واحدی دوست داشت- بالا می گرفت و رو به
بیننده ی خیالی. با وجودِ آنکه فاطمه، عشقِ دورانِ مهدکودکِ من هم در آن صفِ سرود
ایستاده بود اما من فقط علی را می پاییدم. تمامِ چهره اش پر از انگیزه بود و سعی
می کرد با دقت حرف های معلم را اجرا کند. هرچند که واحدی بیشتر از همه به علی
بابتِ خواندنش تذکر می داد که اشتباه می خوانی. ما، که بقیه ی بچه ها باشیم، بیشتر
عربده می کشیدیم. حروفی که برایمان معنا نداشت را با تمامِ وجود توی صورتِ واحدی
پرت می کردیم تا زودتر رهایمان کند. یک بار مرتضی آن قدر موقعِ سرود زور زد که
خوراکِ لوبیا -غذای دوشنبه ها ظهر که من از آن متنفر بودم- را زیرِ سکو، وسطِ سالن
و پیشِ پای واحدی بالا آورد. بعد از این واقعه ی وحشتناک، همه ساکت شده بودیم و
مرتضی را نگاه می کردیم که نمی دانست چه کند و کله اش قرمز شده بود. علی اما
همچنان تنهایی می خواند.
دو هفته مانده بود به دهه ی فجر که واحدی به ما اعلام کرد که برای مراسم دهه ی
فجر که در مهدکودک و در حضور والدین برگزار خواهد شد، ما، یعنی گروهِ سرود، باید
سرودِ ۲۲ بهمن را اجرا کنیم و برای این کار تا دو هفته ی آینده هر روز تمرین
خواهیم کرد. برایمان گفت که این باید اجرایی عالی باشد و سخت تمرین خواهیم کرد تا
پدران و مادرانتان به شما افتخار کنند. طبعا تنها آدمِ خوشحالِ جمع علی بود اما من
هم آنقدر ها ناراحت نبودم زیرا اقلا کلاس سرودهایمان دیگر با بوی خوراکِ لوبیا
عجین نمی شد.
کلاس های فشرده مان آغاز شده بود و آقای واحدی سعی داشت همه چیز در بهترین
حالت اجرا شود. از لباسِ بچه ها گرفته تا طرزِ ایستادن و مهم تر از همه همخوانیِ
درستِ سرود. دو روز مانده بود به اجرا و ما طبقِ معمول در حالِ تمرین بودیم که
واحدی شروع کرد به ایراد گرفتن از علی که درست نمی خوانی و صدایت دارد همخوانیِ
دیگران را خراب می کند. علی البته با دقت به دستورالعمل هایی که واحدی می داد گوش
میکرد. بعد از آنکه چند بار به او تذکر داد و لابد بابِ طبعش نبود، واحدی به او
گفت که سعی کن مثلِ این - به من اشاره کرد- بخوانی. من بهت زده مانده بودم زیرا
دقیقا نمی دانستم درست و غلط چیست. آن روز که تمام شد قبل از آنکه با مادرم از مهد
بیرون برویم علی آمد جلویم و گفت:
-
چطوری باید بخونم
که درست باشه؟
من راستش هیچ چیز نمی دانستم اما خوب در آن سن، مانندِ امروزم، قطعا باید
راهکاری ارائه می دادم حتی برای چیزی که هیچ ایده ای در موردش ندارم. به او گفتم:
-
من چونه م و
اینطوری میارم جلو و گلوم و صاف می کنم.
علی با دقت گوش داد و رفت. مادرم از دفترِ مربیِ مهد بیرون امد و با هم به
سمتِ خانه راه افتادیم. امروز برای هماهنگیِ مراسمِ دهه فجر او زودتر آمده بود تا
از مربی جزئیاتِ مراسم را بپرسد. همین که به نزدیکیِ خانه رسیدیم مادرم فهمید کیفش
را در اتاقِ خانم رضایی جا گذاشته و دوباره به مهد برگشتیم. مادرم مرا در حیاط
گذاشت و رفت تا کیفش را بیاورد. سرم را چرخاندم و دیدم علی در گوشه ی حیاط و در
دورترین نقطه از دفترِ مربیان ایستاده و دارد تمرینِ سرود می کند. چانه اش را جلو
داده و گلو را هم صاف کرده. همانطور که به او گفته بودم. بعدها فهمیدم که به دلیلِ
اینکه پدرِ علی کارش دیرتر از ۲:۳۰ تمام می شود، علی حدودِ یک ساعتی را در حیاط
منتظرش می ماند.
روزِ موعود فرارسیده بود. قبل از ظهر بود که داشتیم تمرین های آخر را انجام می
دادیم و همه چیز به نظر مرتب می رسید. لباس هایمان تمیز بود و نوار هایی که رویشان
نوشته شده بود: دهه فجر گرامی باد به شکل اُریب از شانه تا کمرمان قرار گرفته بود.
موقعِ تمرین، واحدی چند بار به علی چشم غره رفت، تچ تچ کرد و سرش را به نشانه ی نا
امیدی تکان داد. ما البته خیلی برایمان
این چیزها اهمیت نداشت. عربده می زدیم و چشممان به کادو هایی بود که قرار بود بعد
از اجرای سرود به ما بدهند.
مراسم شروع شده بود و ما پشتِ صحنه ای که به طور موقت در سالن درست کرده بودند
منتظر بودیم تا ورودمان را اعلام کنند. یک ساعتی گذشت تا سخنرانیِ رئیسِ مهدکودک و
خانم رضایی تمام شود. تمامِ یک ساعت از برنامه های آموزشی که تا کنون برای ما اجرا
کرده اند گفتند و از اینکه چطور با برگزاریِ این کلاس ها و ترکیب کردنشان با
تفریحاتِ متناسب توانسته اند استعدادهای بچه ها را رشد دهند. در انتها هم خانم
رضایی از آقای واحدی به همراه گروهِ سرودِ مهد دعوت کرد تا چشمه ای از توانایی های
بچه ها را نشانِ والدین دهند. ما یورتمه رفتیم روی سکو و من کنارِ علی روی سکوی
سوم ایستادم. همه در جای خود قرار گرفته بودیم که واحدی آمد درِ گوشِ علی گفت:
-
علی جان، شما
امروز لب بزن
بعد برای آنکه مطمئن شود علی منظورش را فهمیده دوباره آمد نزدیک گوشِ علی و
گفت:
-
یعنی نخوان، فقط
ادای خواندن در بیاور، الکی لب هایت را تکان بده.
نمیدانم از بغضش بود یا اینکه استعدادِ لب زدن را هم نداشت اما تا آخرِ برنامه
که ما سرودمان را خواندیم و تشویق شدیم و جایزه هامان را گرفتیم سرش و لب هایش هیچ
حرکتی نکرد. بعد از برنامه که رفت کنارِ پدرش نشست سرش پایین بود. مثلِ روزِ اول
فقط یک کپه موی فرفری.
کاش میشد زمان و به عقب برگردوند و به علی یه شانس دیگه داد
پاسخحذفسلام. بیچاره علی. خیلی ستمه! به من هم سر بزنی خوشحال می شم.
پاسخحذف