ما در دانشگاه دوره ی
لیسانس همه کار می کردیم جز درس خواندن. یکی از این کارهای غیر درسی برگزاری
کنفرانس بود. سال هشتاد و شش من مسئولِ اجراییِ کنفرانس بودم. سی چهل نفر بودیم که
باید همه ی کارهای گِل را انجام می دادیم. اما همه می دانستیم که اجرای کنفرانس یک
قسمتِ هیجان انگیز دارد: داشتنِ بی سیم در دو روزِ کنفرانس. یک سری اشیاء هستند که
به صاحبانشان شخصیت و قدرتِ ویژه ای می بخشند. بی سیم قطعا یکی از این هاست. مثلا
شما اگر یک آدمِ کت و شلواری با عینک دودی و بی سیم ببینید که با ژستِ ویژه ای در
بی سیم صحبت می کند با خود فکر می کنید که چه کارِ مهمی دارد می کند. این فضا با
چند برابر شدت، به ذهنِ خودِ دارنده ی بی سیم هم منتقل می شود و آدم را امنیتی می
کند. به هر حال ما که تا سالِ قبلش همه ی سال بالایی های بی سیم به دست را نگاه می
کردیم امسال قرعه به نامِ خودمان افتاده بود و جدی شده بودیم. چون بی سیم شوخی
نیست.
روزی که برای تحویل
گرفتنِ بی سیم ها، با گردنِ کج، رفتم پیشِ حراستِ دانشگاه، همه جور تعهد از من
گرفتند. خائفی- که واقعاً از چهره اش آدم خوف می کرد- یکی از مسئولینِ حراست بود. او به من تاکید کرد
که هیچ حرفِ بی ربط به کار، مخصوصا شوخی و جوک نباید زده شود. او گفت که پایگاه
های نظامی و شبهِ نظامیِ اطراف تمامِ این مکالمات را می شنوند و برایتان دردسر می
شود و خطرناک است. خلاصه همه جور تهدید کرد و آخر شش عدد بی سیم به من تحویل داد.
آه خدایا، من و این همه قدرت محال است. نه تنها خودم بی سیم دارم، که باید پنج تای
دیگر را بینِ هر کس که صلاح می دانم تقسیم کنم.
کنفرانس دو روز بود و
روزِ اول به خوبی و خوشی برگزار شد. البته دو سه بار بچه ها شیطنت کردند و توی بی
سیم جوک گفتند که من بلافاصله مداخله کردم و از آن ها خواستم که این مسخره بازی ها
را تمام کنند. یک بار که یکی شان آهنگِ اندی گذاشت، توی بی سیم به همه اعلام کردم
که همین الان از حراست با من تماس گرفتند و تذکر دادند و گقتند این آخرین اخطار
است و کلی تهدید کردند. الکی گفته بودم. فقط احسان در آن لحظه کنارم بود و از دروغ
بودنِ داستان خبر داشت که خوب، به او از چشمانم بیشتر اطمینان داشتم. همین دروغ
باعث شد تا آخرِ روزِ اول هیچ حرفِ بی ربطِ دیگری گفته نشود.
روز دوم ظهر شده بود که
من از دو سه نفر توی بی سیم تقاضا کردم (بخوانید دستور دادم) که تعدادی از غذاهای
باقی مانده را بینِ حراستی ها تقسیم کنند. به هر حال راضی نگه داشتنِ آن ها
مهمترین عامل در برگزاریِ راحت و بی دردسرِ کنفرانس بود. دیگر انتهای کار بود و
فشار کار کم شده بود. اختتامیه در جریان بود و من روی سبزه های جلوی دانشکده
کامپیوتر و نزدیکِ حراست نشسته بودم که یکی از بچه ها توی بی سیم تقلیدِ صدای علی
پروین را اجرا کرد. بقیه هم رویش آمدند و شروع کردند به دلقک بازی. من اوضاع را
زیرِ نظر داشتم و بزرگوارانه اجازه می دادم هرچه می خواهند بگویند. دیگر آخرِ کار
بود. در همین احوالاتِ خوش بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره: private number
یا ابالفضل. مثلِ سگ
ترسیده بودم. قبل از اینکه تلفن را جواب دهم توی بی سیم خیلی کوتاه گفتم مسخره
بازی را تمام کنید، من را حراست خواسته اند. گفتم حداقل مثلِ دیروز خفه شان می
کند. تلفن را جواب دادم. خائفی بود. خیلی کوتاه گفت:
آقا مهدی لطفا تشریف
بیارید حراست. تا برسید اینجا هم چیزی توی بی سیم نگید.
گفتم کار تمام است.
برگشتم دیدم خائفی از پشت ِ پنجره ی حراست دارد من را نگاه می کند. دستانش را پشتش
قلاب کرده بود و داشت خیره من را نگاه می کرد. بدونِ کوچکترین احساسی در چهره.
منشی من را به یک اتاقِ جدیدی که تا به حال نرفته بودم هدایت کرد. داخل که شدم
دیدم اتاق خالیِ خالی ست. هیچ وسیله ای در آن نیست. جز یکی میزِ کوچک با دو صندلی
در وسطِ اتاق. خائفی روی یکی نشسته بود و یک بی سیم روی میز بود که تمامِ مکالماتِ
بچه ها را پخش می کرد [در آن لحظه هایده داشت می خواند]. چشمانش روی بی سیم قفل بود و بدونِ آنکه سرش را
بلند کند گفت: بفرمایید بنشینید. داشتم می نشستم که مکالماتِ بچه ها بالا گرفته
بود:
-
غارت [صدای بادِ معده]
-
بابا کی چوب پنبه ی سعید و در آورد
-
بچه ها آهنگِ در خواستی بعدی چیه
-
مهدی جون کجایی، نکنه دستگیرت کردن [هار هار هار]
-
فک نکن نمی دونیم دیروزیه رو الکی گفتی
(تو دلم گفتم: احسانِ دیوث)
-
این یکی دیگه اختصاصی برای خودته مهدی جون: غااااااارت
این مکالماتِ کوتاه را
دو نفری با خائفی داشتیم گوش می دادیم. من تمامِ صورتم عرق کرده بود. خائفی دستش
را بلند کرد و پیچِ بی سیم را چرخاند و خاموشش کرد. خواستم توضیح بدهم که پیش از
بیرون آمدنِ اولین حرف دستش را بالا آورد و گفت:
-
خواهش میکنم اجازه بدید من صحبت کنم. امروز داشتم مکالماتِ شما رو
گوش می دادم.
یک مکثی کرد که قلبِ من
افتاد توی شورتم.
-
لطف کردید غذا برای دوستانِ حراست آوردید دستتون درد نکنه. اما توی
بی سیم به بچه هاتون گفتین "غذای حراست". دور و اطراف در پایگاه ها گوش
می کنن برای ما زشته. بیاید از این به بعد به عنوانِ اسمِ رمز بگین:"غذای جمشید"
خاطره ت من رو برد به دقیقا همون سالها و دوران و آرزوی بی سیم به دست شدن و کنفرانس مهندسی پزشکی که سالِ یادم نیست کی ما داشتیم برگزار می کردیم مثلا :)) یه قسمت تلخ ماجرا این بود که اون سال من و دو تا از بچه ها مسئولای اصلی بودیم و طبق معمول صبح بی سیم ها رو گرفتیم فقط ظهر روز اول بعد از دو سه باری که بیسیم دست من بود به مدیر اجرایی زنگ زدن که از کی تا حالا یه خانوم مسئول اجرایی شده و ایشون مسئول هستن که هستن صداشون نباید توی بی سیم ها بپیچه!!!! و اینگونه بود که بنده بی سیم دستم بود ولی هر حرفی میخواستم بگم باید یه بنده خدا (بخوانید یه آقا) رو پیدا می کردم حرف من رو توی بی سیم بگه (آیکون خنده و گریه همزمان :)) )
پاسخحذف