این بار که به ایران آمدم ناخوش بودم. همیشه دراز افتاده بودم روی زمین و مادرم, با هزار ترفندِ مادرانه اش, دورم می چرخید. روزشمار راه انداخته بود تا تشریفم را بیاورم ایران. و او که مادرم است, می داند که غذا مرا بیش از هر چیز خوشحال میکند. از مدت ها قبل, مانند هربار, لیست درست کرده بود از غذاهایی که دوست دارم تا بداند چه غذایی را چه روز درست کند و طوری باشد که تمامِ غذاهایی را که دوست دارم در مدتی که هستم خورده باشم. او هر روز, با زبانِ روزه, از اولِ وقت مشغول بود, هزار خوراکیِ ریز و درشت. می نشست جلویم و خوردنم را تماشا میکرد. هرچه بیشتر میخوردم بیشتر کِیف می کرد. و همین ساده ترین کار, با اوضاع معده ام از من ساخته نبود. و منتظر بود از دهانم بشنود که فلان چیز در کانادا نیست, تا آنکه فردایش ده برابرش را حاضر کند و بقچه پیچ, که اگر پسرش آن طرفِ دنیا هوس کرد یکوقت حسرت به دل نماند.
در راهِ تهران, خواهرم گفت یک چیزی بخوان. من هم بعد از ادایی مختصر یک چیزی خواندم. تمام که شد دیدم صدایم دارد پخش می شود. مادرم با لبخندی بزرگ بر صورت داشت گوشی اش را نگاه می کرد. من را نگاه کرد و پیروزمندانه گفت: ضبطش کردم. همانجا چندبار پشت سر هم پخش کرد و اشکش سرازیر شد.
من در زندگی ام فرزندی شرمنده هستم. این را راحت میگویم چون می دانم مادرم اینجا را نمی خواند. جاده ی محبت مادرم برای من همیشه یک طرفه بوده. تمامِ کارهایی که اگر گاه گداری کنم برای خوشحال کردنش, آخرش حس می کنم خوشحالش نکرده. امروز اما, که به اقتضای سن و سالشان, فرصت جبران و فروکاستنِ این بغض در گلومانده ام به دست آمده, فرار کرده ام و آن طرفِ زمین زندگی می کنم. او البته این چیزها را باور ندارد. تصورش سخت نیست, لحظه ای که صبح از خواب بر میخیزد و صدایم را در گوشی اش پخش می کند و اشک میریزد. من, فرزند برومندش, بغض را روتینِ روزانه ی مادرِ بی گناهم کرده ام. سیاه تر آنکه در دورنمای زندگی ام امیدی ندارم که روزی برسد که اقلا اگر خوشحالش نمی کنم, اشکش را هم جاری نکنم. و برای شمایی که این را میخوانید میگویم, که عجزی که مرا در این مواجهه فرا میگیرد کشنده است. جز مرگ چیزی مرهمِ این دردِ بی درمانم نیست.
بغضم گرفت...
پاسخحذفhttp://qz.com/572284/the-tail-end/?utm_source=atlfb
پاسخحذفولی بعید می دونم مرگ فرزند، مرهم درد مادر باشد.
پاسخحذفاین نظر توسط نویسنده حذف شده است.
پاسخحذفسلام. فرزند همیشه در برابر محبت مادر شرمنده است. از شما دغوت می کنم به من هم سری بزنید.
پاسخحذفسلام
پاسخحذفخيلي قلمت رو دوست دارم. ولي خيلي وقته كه نمي نويسيد.بي صبرانه منتظر پستهاي جديدتون هستم. خيلي همزاد پنداري ميكنم باهاتون
سلام
پاسخحذفخيلي قلمت رو دوست دارم. ولي خيلي وقته كه نمي نويسيد.بي صبرانه منتظر پستهاي جديدتون هستم. خيلي همزاد پنداري ميكنم باهاتون
لطف داری. چشم.
حذفبرگرد الاغ، جدی میگم.
پاسخحذفلطفا این کامنت را منتشر کن تا همه الاغ ها، من جمله خودم تصمیم به برگشتن بگیریم :)