۱۳۹۵ دی ۱۰, جمعه

سوراخ جادویی

قاعده ی معمول در همه جای دنیا این است که هنرمندان و سیاستمداران تا جایی در صحنه جلوی چشم هستند که حرف و هنری برای عرضه به مخاطب داشته باشند. ایرانِ ما اما یک سری سوراخ جادویی دارد که در صورتی که فرد آن را پیدا کرده و انگشت در آن فرو کند تقریبا مستقل از کیفیتِ آن چیزی که ارائه می دهد جلوی چشم ها باقی می ماند. البته واضح است که در صحنه بودن به هر قیمتی هزینه دارد اما خوب بعضی ها این طور ترجیح می دهند. مثال این سوراخ پیدا کردن در سیاست آقا محسن رضایی ست. همیشه برای من سوال بوده که یک نفر باید چه کار کند دقیقا که از صحنه ی سیاست محو شود؟ چه جور اشتباهی کند تمام می شود؟ یا چند تا اشتباه کند دیگر رسانه ها در موردش حرف نمی زنند؟ محسن رضایی اما آن سوراخ را پیدا کرده و همینطور سخنرانی می کند و حتی دیگر مرحله ی “تخریب با جوک” را هم با موفقیت گذرانده. دیگر با جوک هم ناپدید و شرمنده نمی شود.تقریبا شک ندارم که همانقدر که روی مخ مخالفان است روی مخ همفکرانش هم هست. چون کلن طوری نمی شود که او برود. یا مثلا همین سالار عقیلی که دیگر مهم نیست چه می خواند، چون آن سوراخ را پیدا کرده اگر شما رادیو را روشن کنی صدایش است و تلویزیون را بگیری زلف پریشانش است و در خیابان هم که راه می روی از بیلبورد ها برایتان بوس می فرستد.
این ها که می گویم یک جنبه ی مهمش سیاسی ست اما همه اش نیست. مثلا شخصیت محسن رضایی را در هر عرصه ای رها کنی احتمالا بعد از چند شکست (چون اصولا پیروزی برایش متصور نیست) سوراخ را می یابد و با هر بار گِیم اوور شدن بازی را از قبلش لود می کند. مثال غیر سیاسی اش می شود حافظ ناظری پسر شهرام. این جانور ده سال طول کشید در آمریکا تا بیست دقیقه نوار ضبط کند. بعد این بیست دقیقه را به اسم سمفونی رومی و عنوان محیرالعقول "اثر شماره یکی موسیقی کلاسیک جهان" سه سال است که دارد به ما و ملت فرو می کند و بابت این بیست دقیقه نوارش در مجموع از شجریانِ پدر هم بیشتر مصاحبه کرده. کار سیاسی خاصی نکرده اما نکته اش آن است که آن سوراخ جادویی را در کشورمان پیدا کرده.

دیشب خواب دیدم بالای یک حوض ایستاده ام و محسن رضایی که ابعادش در حد جاسوئیچی کوچک شده بود با قیاقه ای جدی مثل چوب پنبه روی آب بود. با انگشت فشارش دادم زیر آب. چیزی نگذشت که دو متر آن طرف تر با لبخندی بر لب و علامت V بر دست از زیر آب آمد بیرون.

۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

مادرم

این بار که به ایران آمدم ناخوش بودم. همیشه دراز افتاده بودم روی زمین و مادرم, با هزار ترفندِ مادرانه اش, دورم می چرخید. روزشمار راه انداخته بود تا تشریفم را بیاورم ایران. و او که مادرم است, می داند که غذا مرا بیش از هر چیز خوشحال میکند. از مدت ها قبل, مانند هربار, لیست درست کرده بود از غذاهایی که دوست دارم تا بداند چه غذایی را چه روز درست کند و طوری باشد که تمامِ غذاهایی را که دوست دارم در مدتی که هستم خورده باشم. او هر روز, با زبانِ روزه, از اولِ وقت مشغول بود, هزار خوراکیِ ریز و درشت. می نشست جلویم و خوردنم را تماشا میکرد. هرچه بیشتر میخوردم بیشتر کِیف می کرد. و همین ساده ترین کار, با اوضاع معده ام از من ساخته نبود. و منتظر بود از دهانم بشنود که فلان چیز در کانادا نیست, تا آنکه فردایش ده برابرش را حاضر کند و بقچه پیچ, که اگر پسرش آن طرفِ دنیا هوس کرد یکوقت حسرت به دل نماند.
در راهِ تهران, خواهرم گفت یک چیزی بخوان. من هم بعد از ادایی مختصر یک چیزی خواندم. تمام که شد دیدم صدایم دارد پخش می شود. مادرم با لبخندی بزرگ بر صورت داشت گوشی اش را نگاه می کرد. من را نگاه کرد و پیروزمندانه گفت: ضبطش کردم. همانجا چندبار پشت سر هم پخش کرد و اشکش سرازیر شد.
من در زندگی ام فرزندی شرمنده هستم. این را راحت میگویم چون می دانم مادرم اینجا را نمی خواند. جاده ی محبت مادرم برای من همیشه یک طرفه بوده. تمامِ کارهایی که اگر گاه گداری کنم برای خوشحال کردنش, آخرش حس می کنم خوشحالش نکرده. امروز اما, که به اقتضای سن و سالشان, فرصت جبران و فروکاستنِ این بغض در گلومانده ام به دست آمده, فرار کرده ام و آن طرفِ زمین زندگی می کنم. او البته این چیزها را باور ندارد. تصورش سخت نیست, لحظه ای که صبح از خواب بر میخیزد و صدایم را در گوشی اش پخش می کند و اشک میریزد. من, فرزند برومندش, بغض را روتینِ روزانه ی مادرِ بی گناهم کرده ام. سیاه تر آنکه در دورنمای زندگی ام امیدی ندارم که روزی برسد که اقلا اگر خوشحالش نمی کنم, اشکش را هم جاری نکنم. و برای شمایی که این را میخوانید میگویم, که عجزی که مرا در این مواجهه فرا میگیرد کشنده است. جز مرگ چیزی مرهمِ این دردِ بی درمانم نیست.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۳۱, جمعه

بی سیم

ما در دانشگاه دوره ی لیسانس همه کار می کردیم جز درس خواندن. یکی از این کارهای غیر درسی برگزاری کنفرانس بود. سال هشتاد و شش من مسئولِ اجراییِ کنفرانس بودم. سی چهل نفر بودیم که باید همه ی کارهای گِل را انجام می دادیم. اما همه می دانستیم که اجرای کنفرانس یک قسمتِ هیجان انگیز دارد: داشتنِ بی سیم در دو روزِ کنفرانس. یک سری اشیاء هستند که به صاحبانشان شخصیت و قدرتِ ویژه ای می بخشند. بی سیم قطعا یکی از این هاست. مثلا شما اگر یک آدمِ کت و شلواری با عینک دودی و بی سیم ببینید که با ژستِ ویژه ای در بی سیم صحبت می کند با خود فکر می کنید که چه کارِ مهمی دارد می کند. این فضا با چند برابر شدت، به ذهنِ خودِ دارنده ی بی سیم هم منتقل می شود و آدم را امنیتی می کند. به هر حال ما که تا سالِ قبلش همه ی سال بالایی های بی سیم به دست را نگاه می کردیم امسال قرعه به نامِ خودمان افتاده بود و جدی شده بودیم. چون بی سیم شوخی نیست.
روزی که برای تحویل گرفتنِ بی سیم ها، با گردنِ کج، رفتم پیشِ حراستِ دانشگاه، همه جور تعهد از من گرفتند. خائفی- که واقعاً از چهره اش آدم خوف می کرد-  یکی از مسئولینِ حراست بود. او به من تاکید کرد که هیچ حرفِ بی ربط به کار، مخصوصا شوخی و جوک نباید زده شود. او گفت که پایگاه های نظامی و شبهِ نظامیِ اطراف تمامِ این مکالمات را می شنوند و برایتان دردسر می شود و خطرناک است. خلاصه همه جور تهدید کرد و آخر شش عدد بی سیم به من تحویل داد. آه خدایا، من و این همه قدرت محال است. نه تنها خودم بی سیم دارم، که باید پنج تای دیگر را بینِ هر کس که صلاح می دانم تقسیم کنم.
کنفرانس دو روز بود و روزِ اول به خوبی و خوشی برگزار شد. البته دو سه بار بچه ها شیطنت کردند و توی بی سیم جوک گفتند که من بلافاصله مداخله کردم و از آن ها خواستم که این مسخره بازی ها را تمام کنند. یک بار که یکی شان آهنگِ اندی گذاشت، توی بی سیم به همه اعلام کردم که همین الان از حراست با من تماس گرفتند و تذکر دادند و گقتند این آخرین اخطار است و کلی تهدید کردند. الکی گفته بودم. فقط احسان در آن لحظه کنارم بود و از دروغ بودنِ داستان خبر داشت که خوب، به او از چشمانم بیشتر اطمینان داشتم. همین دروغ باعث شد تا آخرِ روزِ اول هیچ حرفِ بی ربطِ دیگری گفته نشود.
روز دوم ظهر شده بود که من از دو سه نفر توی بی سیم تقاضا کردم (بخوانید دستور دادم) که تعدادی از غذاهای باقی مانده را بینِ حراستی ها تقسیم کنند. به هر حال راضی نگه داشتنِ آن ها مهمترین عامل در برگزاریِ راحت و بی دردسرِ کنفرانس بود. دیگر انتهای کار بود و فشار کار کم شده بود. اختتامیه در جریان بود و من روی سبزه های جلوی دانشکده کامپیوتر و نزدیکِ حراست نشسته بودم که یکی از بچه ها توی بی سیم تقلیدِ صدای علی پروین را اجرا کرد. بقیه هم رویش آمدند و شروع کردند به دلقک بازی. من اوضاع را زیرِ نظر داشتم و بزرگوارانه اجازه می دادم هرچه می خواهند بگویند. دیگر آخرِ کار بود. در همین احوالاتِ خوش بودم که موبایلم زنگ خورد. شماره: private number
یا ابالفضل. مثلِ سگ ترسیده بودم. قبل از اینکه تلفن را جواب دهم توی بی سیم خیلی کوتاه گفتم مسخره بازی را تمام کنید، من را حراست خواسته اند. گفتم حداقل مثلِ دیروز خفه شان می کند. تلفن را جواب دادم. خائفی بود. خیلی کوتاه گفت:
آقا مهدی لطفا تشریف بیارید حراست. تا برسید اینجا هم چیزی توی بی سیم نگید.
گفتم کار تمام است. برگشتم دیدم خائفی از پشت ِ پنجره ی حراست دارد من را نگاه می کند. دستانش را پشتش قلاب کرده بود و داشت خیره من را نگاه می کرد. بدونِ کوچکترین احساسی در چهره. منشی من را به یک اتاقِ جدیدی که تا به حال نرفته بودم هدایت کرد. داخل که شدم دیدم اتاق خالیِ خالی ست. هیچ وسیله ای در آن نیست. جز یکی میزِ کوچک با دو صندلی در وسطِ اتاق. خائفی روی یکی نشسته بود و یک بی سیم روی میز بود که تمامِ مکالماتِ بچه ها را پخش می کرد [در آن لحظه هایده داشت می خواند].  چشمانش روی بی سیم قفل بود و بدونِ آنکه سرش را بلند کند گفت: بفرمایید بنشینید. داشتم می نشستم که مکالماتِ بچه ها بالا گرفته بود:
-         غارت [صدای بادِ معده]
-         بابا کی چوب پنبه ی سعید و در آورد
-         بچه ها آهنگِ در خواستی بعدی چیه
-         مهدی جون کجایی، نکنه دستگیرت کردن [هار هار هار]
-         فک نکن نمی دونیم دیروزیه رو الکی گفتی
(تو دلم گفتم: احسانِ دیوث)
-         این یکی دیگه اختصاصی برای خودته مهدی جون: غااااااارت
این مکالماتِ کوتاه را دو نفری با خائفی داشتیم گوش می دادیم. من تمامِ صورتم عرق کرده بود. خائفی دستش را بلند کرد و پیچِ بی سیم را چرخاند و خاموشش کرد. خواستم توضیح بدهم که پیش از بیرون آمدنِ اولین حرف دستش را بالا آورد و گفت:
-         خواهش میکنم اجازه بدید من صحبت کنم. امروز داشتم مکالماتِ شما رو گوش می دادم.
یک مکثی کرد که قلبِ من افتاد توی شورتم.
-         لطف کردید غذا برای دوستانِ حراست آوردید دستتون درد نکنه. اما توی بی سیم به بچه هاتون گفتین "غذای حراست". دور و اطراف در پایگاه ها گوش می کنن برای ما زشته. بیاید از این به بعد به عنوانِ اسمِ رمز بگین:"غذای جمشید"

۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آخوندِ درون

تربیت دینی اغلب یک عوارض برای آدم ها به همراه دارد. مثلا من یک آخوندِ درون دارم. این آخوند هر از گاهی بر من ظاهر می شود و در مورد مسائل مختلف با من گفت و گو می کند. اول بگویم که ایشان در بالای ذهنم بر من عارض می شوند و من تا آنجا که به خاطرات کودکی و نوجوانی مراجعه می کنم ایشان را از پایین نظاره می کردم. یک جوری که انگار چشمانم میروند بالا و بر میگردند توی کله ام و به فرمایشات ایشان گوش می کنم. بعد آنکه ایشان مناسبتی بودند. یعنی اینطور نبود که همیشه در من حضور داشته باشند، همیشه سرِ بزنگاه ها و موقعیت های خاص و انتخاب های سخت می رسیدند و موعظه میکردند. سخنانشان هم بعضا تنذیر یا تبشیر بود. یا ما را دعوت به انجام کاری می کردند یا از آن باز می داشتند و معمولا هم با روایاتی از پیامبر و ائمه و یا اگر نبود از امامزاده ها و فرزندانشان و اگرآن هم نبود از شهید مطهری و این ها نظرشان را دو قبضه می کردند. مثلا یادم هست چند باری که در کودکی با مادرم بگو مگو کردم حاج آقا بر من وارد شد و توضیح داد که نیکی با پدر و مادر از وظایف توست و فلان حدیث را داریم و این ها. آخرش که از ثوابِ انجام دادنِ آن به من اطمینان دادند، یکی دو تا روایت هم می آوردند و مرا می ترساندند که هم مرا به انجامش دعوت کرده باشند و هم از انجام ندادنش ترسانده.
لحنشان عجیب آرام و منطقی و نورانی بود. همیشه صحبت هایشان اینطور آغاز می شد [با یک ته لبخند بر لب] : خوب، آقا مهدی
چهره شان هم عمیقا معنوی بود. مانند رابطه ی دو نفره ی ما. ایشان یک آخوندِ عمامه سفید با ریش های نه چندان بلندِ سفید و حنایی در هم (نه از این حنایی ها که تو ذوق می زند مثل مالِ حائری یزدی. در مایه های زرد و بلوند). همیشه هم پاکیزه بودند و بوی عطر مشهد می دادند و موقع صحبت هر از گاهی دستی به ریش می بردند یا مثل ممد خاتمی عبا را صاف می کردند.
حاج آقا را مدتی بود ندیده بودم. یعنی از وقتی خارج آمدم ایشان کم پیدا شده بودند. فکر کنم آب و هوای سردِ ما به ایشان نمی سازد. به هر حال دیروز بعد از مدت ها دیدمش. نمی دانم چه شده بود که یک هو آمد و همان صحبت های پیشین را ادامه داد. دیروز با دوستم قرار داشتم و در حال لباس پوشیدن بودم که بروم سرِ قرار. هنوز پیراهن نپوشیده بودم که یک عنکبوتِ بزرگ از پشتِ درِ اتاق آمد وسط. ناخودآگاه آمدم با پا بروم رویش که دست نگه داشتم. با وجودِ آنکه عجله داشتم به فکر فرو رفتم که آیا بروم از بالکن بیندازمش بیرون یا آنکه سبوعانه به عمرش پایان دهم. از این موقعیت ها که تام در تام و جری برایش پیش می آمد و یک طرف یک فرشته ی داف او را به خیر دعوت می کرد و یک شیطان به شر. ولی جای این دوتا، حاج آقا بعد از مدت ها ظاهر شد. دستی به ریش کشید و گفت: خوب، آقا مهدی
حاج آقا شروع کرد از محبت با حیوان ها گفتن و اینکه چقدر خوب است آدم حتی با حیوان ها هم مهربان باشد. بعد از اینجا پَل زد به اینکه اگر عجله داشته باشی برای کاری و اما از کارِ خیر غافل نشوی اجرش چند برابر است و نصفِ دین کامل است و این ها. من مبهوتِ صحبت های حاج آقا بودم و چند لحظه بعد خودم را دیدم که با یک دستمال کاغذی عنکبوت را دارم به طرف بالکن می برم. حاج آقا گرم صحبت بود و فکر کنم داشت می گشت که حدیثی هم بیاورد که اگر پیراهن نداشته باشی و کارِ خیر را وانگذاری که ثوابش واویلاست. من غرق در افکارِ مثبت بودم و فکر می کردم از الان باید به انتظارِ پاداشِ این کارِ خیرم بنشینم که پشتم گرفت به گلدانِ بُن سای که روی طاقچه کنارِ درِ بالکن گذاشته بودم. افتاد و شکست. خرد شد. صد دلار پولش را داده بودم و بیشتر از خودم از او مراقبت می کردم. افتاد وسط هال و ریشه هایش در هوا تاب می خوردند. عنکبوت از توی دستمال در آمد و رفت توی جانم. چشمانم در جا برگشت توی کله ام. حاج آقا صحبت را قطع کرده بود و چشمانش کمی گشاد شده بود و به ریشه های در هوا مانده ی بُن سای خیره شده بود. دستی به ریش کشید و بدونِ آنکه مرا نگاه کند با لحنِ پرویز پرستویی در نقشِ رضا مارمولک گفت:
خوب، به هر حال این مسائل هم هست.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

علی با موهای فرفری

دو سه هفته از شروعِ سالِ تحصیلیِ جدید گذشته بود که علی به مهدِکودک ما آمد. انگار محلِ کارِ پدرش تغییر کرده بود و برای نزدیک بودن به آن، علی را به اینجا آورده بودند. روزِ اول که وارد شد موهای فرفریِ بلندش توی چشمِ همه ی  بچه ها آمد. خانمِ رضایی یکی از مربیانِ مهد او را به همه معرفی کرد و گفت که او قرار است دوستِ جدیدمان باشد. علی از همان روزِ اول خیلی خجالتی بود.  تقریبا تمامِ روزِ اول سرش پایین بود و ما فقط یک کُپه مو می دیدیم. بعد از معرفی، چند نفری رفتیم دورِ او جمع شدیم اما خب حرفی بلد نبودیم بزنیم فقط خیره به کله ی علی نگاه می کردیم. یکی از بچه پر روهای مهد که اسمش مریم بود دستش را کرد توی موهای علی- انگار که ماده ی عجیب و ناشناخته ای را لمس می کند- اما فورا دستش را پس کشید. بعد از آن ما رفتیم پیِ بازی هایمان و علی را همانجا کنجِ سالنِ اصلی تنها گذاشتیم.
فعالیت های روزانه ی ما در مهد شامل بازی، خواب - که همه از آن متنفر بودند- کلاس های آموزشی و ورزش می شد. هر هفته دوشنبه ها بعد از ظهر از ساعتِ۱:۳۰ تا ۲:۳۰ بعد از خوردنِ ناهار و قبل از رفتن به خانه کلاسِ سرود داشتیم. آقای واحدی معلمِ سرودمان ما را در سه ردیف روی سه سکو با ارتفاعِ متفاوت قرار می داد و با ما سرود کار می کرد. من و سایر بچه ها آنقدر علاقه ای به این کلاس سرود نداشتیم مخصوصا اینکه آقای واحدی اصرار داشت ما را برای حدودِ یک ساعت روی یک نقطه بایستاند که خوب برای ما در آن سن شکنجه بود. علی اما داستانش فرق می کرد. او بی نهایت این کلاس را دوست داشت و بعد از ناهار و حتی پیش از آن که آقای واحدی بیاید می رفت و روی سکو می ایستاد. سرش را هم - همانطور که واحدی دوست داشت- بالا می گرفت و رو به بیننده ی خیالی. با وجودِ آنکه فاطمه، عشقِ دورانِ مهدکودکِ من هم در آن صفِ سرود ایستاده بود اما من فقط علی را می پاییدم. تمامِ چهره اش پر از انگیزه بود و سعی می کرد با دقت حرف های معلم را اجرا کند. هرچند که واحدی بیشتر از همه به علی بابتِ خواندنش تذکر می داد که اشتباه می خوانی. ما، که بقیه ی بچه ها باشیم، بیشتر عربده می کشیدیم. حروفی که برایمان معنا نداشت را با تمامِ وجود توی صورتِ واحدی پرت می کردیم تا زودتر رهایمان کند. یک بار مرتضی آن قدر موقعِ سرود زور زد که خوراکِ لوبیا -غذای دوشنبه ها ظهر که من از آن متنفر بودم- را زیرِ سکو، وسطِ سالن و پیشِ پای واحدی بالا آورد. بعد از این واقعه ی وحشتناک، همه ساکت شده بودیم و مرتضی را نگاه می کردیم که نمی دانست چه کند و کله اش قرمز شده بود. علی اما همچنان تنهایی می خواند.
دو هفته مانده بود به دهه ی فجر که واحدی به ما اعلام کرد که برای مراسم دهه ی فجر که در مهدکودک و در حضور والدین برگزار خواهد شد، ما، یعنی گروهِ سرود، باید سرودِ ۲۲ بهمن را اجرا کنیم و برای این کار تا دو هفته ی آینده هر روز تمرین خواهیم کرد. برایمان گفت که این باید اجرایی عالی باشد و سخت تمرین خواهیم کرد تا پدران و مادرانتان به شما افتخار کنند. طبعا تنها آدمِ خوشحالِ جمع علی بود اما من هم آنقدر ها ناراحت نبودم زیرا اقلا کلاس سرودهایمان دیگر با بوی خوراکِ لوبیا عجین نمی شد.
کلاس های فشرده مان آغاز شده بود و آقای واحدی سعی داشت همه چیز در بهترین حالت اجرا شود. از لباسِ بچه ها گرفته تا طرزِ ایستادن و مهم تر از همه همخوانیِ درستِ سرود. دو روز مانده بود به اجرا و ما طبقِ معمول در حالِ تمرین بودیم که واحدی شروع کرد به ایراد گرفتن از علی که درست نمی خوانی و صدایت دارد همخوانیِ دیگران را خراب می کند. علی البته با دقت به دستورالعمل هایی که واحدی می داد گوش میکرد. بعد از آنکه چند بار به او تذکر داد و لابد بابِ طبعش نبود، واحدی به او گفت که سعی کن مثلِ این - به من اشاره کرد- بخوانی. من بهت زده مانده بودم زیرا دقیقا نمی دانستم درست و غلط چیست. آن روز که تمام شد قبل از آنکه با مادرم از مهد بیرون برویم علی آمد جلویم و گفت:
-          چطوری باید بخونم که درست باشه؟
من راستش هیچ چیز نمی دانستم اما خوب در آن سن، مانندِ امروزم، قطعا باید راهکاری ارائه می دادم حتی برای چیزی که هیچ ایده ای در موردش ندارم. به او گفتم:
-          من چونه م و اینطوری میارم جلو و گلوم و صاف می کنم.
علی با دقت گوش داد و رفت. مادرم از دفترِ مربیِ مهد بیرون امد و با هم به سمتِ خانه راه افتادیم. امروز برای هماهنگیِ مراسمِ دهه فجر او زودتر آمده بود تا از مربی جزئیاتِ مراسم را بپرسد. همین که به نزدیکیِ خانه رسیدیم مادرم فهمید کیفش را در اتاقِ خانم رضایی جا گذاشته و دوباره به مهد برگشتیم. مادرم مرا در حیاط گذاشت و رفت تا کیفش را بیاورد. سرم را چرخاندم و دیدم علی در گوشه ی حیاط و در دورترین نقطه از دفترِ مربیان ایستاده و دارد تمرینِ سرود می کند. چانه اش را جلو داده و گلو را هم صاف کرده. همانطور که به او گفته بودم. بعدها فهمیدم که به دلیلِ اینکه پدرِ علی کارش دیرتر از ۲:۳۰ تمام می شود، علی حدودِ یک ساعتی را در حیاط منتظرش می ماند.
روزِ موعود فرارسیده بود. قبل از ظهر بود که داشتیم تمرین های آخر را انجام می دادیم و همه چیز به نظر مرتب می رسید. لباس هایمان تمیز بود و نوار هایی که رویشان نوشته شده بود: دهه فجر گرامی باد به شکل اُریب از شانه تا کمرمان قرار گرفته بود. موقعِ تمرین، واحدی چند بار به علی چشم غره رفت، تچ تچ کرد و سرش را به نشانه ی نا امیدی تکان داد. ما البته خیلی  برایمان این چیزها اهمیت نداشت. عربده می زدیم و چشممان به کادو هایی بود که قرار بود بعد از اجرای سرود به ما بدهند.
مراسم شروع شده بود و ما پشتِ صحنه ای که به طور موقت در سالن درست کرده بودند منتظر بودیم تا ورودمان را اعلام کنند. یک ساعتی گذشت تا سخنرانیِ رئیسِ مهدکودک و خانم رضایی تمام شود. تمامِ یک ساعت از برنامه های آموزشی که تا کنون برای ما اجرا کرده اند گفتند و از اینکه چطور با برگزاریِ این کلاس ها و ترکیب کردنشان با تفریحاتِ متناسب توانسته اند استعدادهای بچه ها را رشد دهند. در انتها هم خانم رضایی از آقای واحدی به همراه گروهِ سرودِ مهد دعوت کرد تا چشمه ای از توانایی های بچه ها را نشانِ والدین دهند. ما یورتمه رفتیم روی سکو و من کنارِ علی روی سکوی سوم ایستادم. همه در جای خود قرار گرفته بودیم که واحدی آمد درِ گوشِ علی گفت:
-          علی جان، شما امروز لب بزن
بعد برای آنکه مطمئن شود علی منظورش را فهمیده دوباره آمد نزدیک گوشِ علی و گفت:
-          یعنی نخوان، فقط ادای خواندن در بیاور، الکی لب هایت را تکان بده.
نمیدانم از بغضش بود یا اینکه استعدادِ لب زدن را هم نداشت اما تا آخرِ برنامه که ما سرودمان را خواندیم و تشویق شدیم و جایزه هامان را گرفتیم سرش و لب هایش هیچ حرکتی نکرد. بعد از برنامه که رفت کنارِ پدرش نشست سرش پایین بود. مثلِ روزِ اول فقط یک کپه موی فرفری.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

مورد عجیب بی ام دبلیو و خشتک من

من ماشین باز نیستم. نه که بدم بیاید ماشینِ خوب سوار شوم اما دغدغه ی بزرگی در زندگی ام نبوده و چیزِ زیادی هم درموردشان بلد نیستم. فقط مثل تمامِ ایرانی ها، خفن بودن بی ام دبلیو و بنز در ناخودآگاهم هک شده بی آنکه سوارشان شده باشم. هفته ی پیش برای کارِ اداری که در شهرِ مجاور برایم پیش آمده بود ماشین اجاره کردم و مثلِ همیشه ارزان ترین نوعِ آن را. این بار بر خلافِ همیشه جای فیاتِ قورباغه ای که وقتی صد تا پُر می کردی چارستونش به غلط کردن می افتاد، خانمِ کارمند به من گفت امروز فقط یک بی ام دبلیو و یک چروکی داریم. چشمانم برق افتاد. نمی دانستم آن دومی چیست - و احتمالا اگر هم می دانستم فرقی نمی کرد- و در جا گفتم بی ام دبلیو لطفا. وقتی به پارکینگ رسیدم و قفلِ ماشین را از دور باز کردم، دیدم یا ابالفضل اول دو چراغِ باریک مثلِ ابرو که بالای چراغ های جلو بودند روشن شدند و بعد با یک نازِ ویژه ای چراغ های پایین. نمی دانم شاید آن فیات های قورباغه ای هم اینطور بودند و به چشمِ من تا حالا نیامده بودند اما به هر حال این یکی ناسلامتی بی ام دبلیو بود. خیلی هم نو بود و فقط هزار کیلومتر کار کرده بود. همین که سوارش شدم و دکمه ی استارت را زدم، ال سی دیِ بزرگی که جلوی من بود روشن شد و آرمِ بی ام دبلیو را نشان داد. بعد یک خانم مهربانی که لابد چهره اش هم مانند صدایش زیبا بود پرسید: چطور می توانم کمکت کنم؟ من هم بنا به تعهدی که داشتم تنها از او تقاضای مسیریابی کردم و بعد آدرس را پرسید.
توی خیابان سرِ چهارراه ها و پشتِ چراغ قرمزها که لحظه ای توقف می کردم را بیشتر از همه دوست داشتم. فرصت می شد قیافه ها و عکس العمل های مردم را از برخورد با منِ بی ام دبلیو سوار ببینم. لحظات معنویِ خاصی بود و بی ام دبلیو اثرش را روی من گذاشته بود. دیگر بزرگوار تر و محترم تر شده بودم، برای هر عابر می ایستادم تا رد شود و سرِ چراغِ نارنجی گاز نمی دادم. احتمالا اگر یکی از دوستانم آن موقع زنگ می زد در مکالمه مان از فحش استفاده نمی کردم. به هر حال، اگر قرار بود این کارها را بکنم بی ام دبلیو نباید سوار می شدم. سرتان را درد نیاورم، دیر شده بود و باید به شهرِ مجاور در دویست کیلومتری می رفتم تا سرِ قرارِ ملاقات برسم. صدقه سریِ بی ام دبلیو به موقع رسیدم و کارم انجام شد. وقتی بیرونِ درِ اداره ی دولتی توی ماشین نشسته بودم تا خستگی در کنم یادِ فرهاد افتادم. دوستِ صمیمی ام در ایران که زمانِ دانشگاه از میان ماها تنها او ماشین داشت. یک پرایدِ قرمز که از آینه اش یک تسبیحِ قرمز آویزان بود و روی داشبوردش هم یکی از این سگ ها که گردنشان لق است. ناشکری نمی کنم، به هرحال تمامِ کارمان با همان ماشین راه می افتاد. ولی در جا گوشی را درآوردم و به او اطلاع دادم که فرهاد باورت نمی شود الان سوارِ بی ام دبلیو هستم و به یادِ تو و ماشینت و خاطراتمان افتادم. چار تا فحشِ زیرِ کمری داد و گفت عکس بفرست. من هم بدون آنکه فحش بدهم گفتم: موید باشی و یک سلفی از داخلِ ماشین برایش فرستادم. کف کرد و گفت یکی هم از بیرونش بفرست. در را باز کردم که بروم بیرون که [غارت] چشمتان روزِ بد نبیند، خشتکِ شلوارم جر خورد.یک لحظه روی صندلی متوقف شدم و در را بستم و با دست موضع را وارسی کردم تا ببینم عمقِ فاجعه چقدر است. دیدم یا علی، از بالای بی ناموسیِ شماره یک روی یک نیم دایره ی بزرگ به پشت تا بالای ماتحت یک قاچِ گنده خورده. یعنی اگر می دادند به یک کسی می گفتند یک چاک بده جوری که همه چیز را ببینیم همین می شد. اعصابم به هم ریخت. گوشی هی ویبره می زد و فرهاد می گفت چرا عکس نمی فرستی. چهار تا فحشِ ناموسی روانه اش کردم تا خفه شود و من را با این خشتکِ پاره لحظه ای رها کند. فکرم پرواز می کرد به تمامِ کِیف هایی که امروز با این ماشین کردم و مدام ختم می شد به خشتکِ پاره و ماتحتِ بیرون افتاده ام. با خودم می گفتم خدایا، آیا واقعا تویی کارگردان این موقعیتِ ابزورد؟ یک روز تحملِ دیدنِ ما را در بی ام دبلیو نداشتی. نمی دانستم چه کنم. صبحانه نخورده بودم و می خواستم بروم یک جایی چیزی بخورم که با این وضع، حفظِ آبرو را ارجح دانستم و بی خیال شدم. دکمه ی ماشین را زدم و آن خانم با همان صدای زیبایش پرسید که چطور می توانم کمک کنم. نمی دانست نیازِ آن لحظه ی من در حدِ بنیادی ترین نیازهای بشر بود: پوشاک. آن هم نه پوشاکِ گرم. یک چیزی در مایه های یک برگ که بی ناموسی هایمان را اقلا بپوشاند. سرم را از روی فرمانِ ماشین بلند کردم و دیدم عابری از دور می آید. داشت ماشین را نگاه می کرد. من ناخودآگاه پیش از آن که چهره اش را وارسی کنم چشمم رفت روی خشتکش. حال کردم که همه چیز تمیز و مرتب پوشیده بود. اتفاقا او هم با ماشین حال کرده بود. همین طور که از کنارِ ماشین رد می شد نگاه هایمان از ماشین و خشتک در آمد و به چشمانِ همدیگر افتاد. هر دو سرشار از حسرت. او حسرتِ بی ام دبلیو و من حسرتِ یک خشتکِ سالم و پوشاندنِ زیرِ کمرم.

۱۳۹۵ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بازگشت همه به سوی اوست

توی صفِ پرداختِ کافی شاپ ایستاده بودم که چشمم افتاد به انواع شکلات های کوچکی که درست بیخِ باجه ی پرداخت برای سست اراده هایی چون من گذاشته بودند. قیمتِ پایین و اندازه ی کوچک و قیافه ی هوس انگیز. یکی برداشتم. دو قدم که جلو رفتم و یک نفر مانده به نوبتِ پرداختِ من، خودآگاهی ای سراغم آمد که: خاک بر سرت، پول داده اند، تحقیق کرده اند روی آدم ها دیده اند که اگر شکلات را در آن سایز با آن قیمت با آن شکل در این نقطه از فروشگاه ها بگذارند آدم ها بیشتر می خرند و تو اکنون شکارِ این حلقه ی حیله گر شده ای و بدتر از همه حقانیتشان را اثبات کرده ای. هم پولِ بیشتر از آنچه قصدش را داشتی به جیب فروشگاه ریخته ای و هم تحسینِ صاحبِ فروشگاه را روانه ی آن ها کردی که این تحقیقاتِ حقیر را انجام می دهند. منصرف شدم. البته دیگر از جلوی قفسه ی کوچکِ این شکلات رد شده بودم و نخواستم صف را به هم بریزم. روی ریلِ کنار باجه که بناست ملت سینیِ اجناس را پیش از پرداخت آنجا بگذارند، شکلات را طوری قایم کردم که کارمندِ فروشگاه نبیند. تا گذاشتم، دستی از پشت آمد و رفت سمتِ شکلات. برگشتم و چشم در چشم شدیم. نگاه هایمان قفل شد، من اندکی افسوس و حرکتِ ابرو در چهره ام بود اما او، پیرمردی هفتاد ساله و سنگین وزن، حداقل احساسی در چهره و نگاهش نبود. پوکر فِیس. نگاهش قفل بود در چشمانم اما دستش همانطور سمتِ شکلات رفت و همینطور که زمان می گذشت دستِ او هم به آهستگی شکلات را برداشت و گذاشت سرِ جاش.
***
همینطور قهوه ی خالی و تلخ میخوردم و فکر می کردم که امروز بناست چطور وقت بگذرد.  قرار است چه فکری مشغولم کند. امروز به کدام وجهِ وامانده ی زندگی قرار است رسیدگی کنم. درس، فوتبال، ادبیات، سیاست، تفریح. خیره شده بودم به رو به رو و پسری که روی کاناپه ی کافی شاپ لم داده بود و کتابش را می خواند و هر از گاهی یادداشت بر میداشت. روی جلدِ کتاب، بزرگ نوشته بود: اصولِ بازاریابی. عکسِ روی جلدش هم یک درختِ بزرگ و زیبا بود.
-          من طبیعت گرا هستم و اُنسِ خاصی با طبیعت دارم.
گوش هایم تیز شد. دختری که روی میزِ پشتی نشسته بود و من چهره اش را نمی دیدم داشت با غروری سرشار صحبت می کرد. نگاهم از پنجره به بیرون افتاد. هوا خیلی خوب بود، آفتاب درخشان تر از همیشه افتاده بود وسط و خیابان و ذره ای از تلالو ی زیبایش از میان برگ های درختِ کنارِ کافی شاپ به من می رسید. آه ای طبیعتِ زیبا. همین که نور چشمم را زد دوباره نگاهم به کتابِ بازاریابی افتاد. صدایی باز از میزِ پشتی آمد. این بار صدای یک پسر.
-          به نظرم آدم یا باید مسلمانِ حقیقی باشد یا هیچی، آن وسط معنی ندارد.
آه تو را به خدا آقا پسر اینطور نگو. نمی شود جوری تعریف کنی که هم من آن وسط باشم هم مسلمان؟ گیرم اشتباهی کرده باشم و افتاده باشم آن وسط، نمی شود مسلمان باشم؟ تو را به خدا مهربان باش. من مثل کریم هستم و تو مثلِ آن دیگری که داد می زد: تکِ دل منو بریدی، تکِ دل منو با دو لو پیک بریدی. بعد ارتدادِ من را فریاد می کنی. فریاد می زنی: وای وای وای کریم به ولله مسلمون نیستی. آه، گیرم شیطنت کرده باشم یا تو اشتباه گرفته باشی یا هرچه، مایی که آن وسطیم را از مسلمانی نینداز. دختر گفت:
-          من هم مثل مادرم، اعتقاد دارم اگر آدم میخواهد آشغال هم باشد، باید میان آشغال ها بهترین باشد.
آه لعنت بر شما. صبح قرار بود آشغال ها را بگذارم بیرون. الان تمامِ خانه را بو گرفته. ولی خوب، آن قوطیِ زیبای بیسکوییت و آن نارنگیِ گندیده میانشان، همه با هم می روند توی یک سطل، بعد توی یک کامیون، با هم پِرِس می شوند جوری که خودِ خدا هم نمی تواند سواشان کند. بعد هم می روند زیرِ خاک. همانجا که همه می رویم. بازگشتِ همه به سوی اوست.
***
ای لعنت. چه کسی گفت قهوه ی تلخ خوش مزه است؟ حالا مثلا آن شکلات را می خریدم چه می شد؟ آن نارنگی را از آن قوطی جدا می کردند و بعد جدا پِرِس می کردند؟ رها کنید ما را از این فکر ها شما را به خدا. رفتم سراغِ همان قفسه ی دمِ باجه ی پرداخت. شکلات را برداشتم و منتظرِ نوبت شدم. دختر و پسرِ پشتِ سری کارشان تمام شده بود. نمی دانم آشغالی بردشان یا خودشان رفتند. همینطور که در فکرشان بودم نگاهِ سنگینی روی خودم حس کردم. سرم را کمی چرخاندم و دیدم همان پیرمرد، پشتِ میزِ کوچکی نشسته و با همان نگاه دارد خیره مرا می پاید. باز پوکر فیس. شکلاتِ روی میزش را تکه تکه میگذاشت دهانش و آرام میجوید اما نگاه از من برنمی داشت، من هم قدم به قدم به سمتِ پرداخت می رفتم بی آنکه چشم از چشمش بدزدم. پوکر فیس. پول را پرداخت کردم و باقی اش را ریخت توی دستانِ کورم. تعدادی سکه ریخت روی زمین. اما نگاهِ من در نگاهِ پیرمرد بود. 

۱۳۹۵ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

تیغ و رگ ز جمجمه طپانچه بگذران، عدد بده

آن بت شکن عزمِ آمدن کرده. محمود را می گویم. بعد از انتخاباتِ مجلس همه جا حرفش آمده. این بار اما فرق می­کرد. فقط تحرکاتِ همیشگی اش نبود. گفته هر ایرانی 250 هزار تومان. چقدر قشنگ، مگر نه؟ که می­گوید نمی شود؟ می­شود و می­تواند.
ترامپ در کتاب خاطراتش که در 1987 منتشر شد نوشته: I play to people's fantasies
ما مردمی متمدن هستیم پر از فانتزی. هر چند سال یکبار پیامبری می­آید و با این فانتزی ها بازی می­کند. این فانتزی نشد یکی دیگر، ما را از بی فانتزی بودن نترسانید، ما فانتزی دارتر می­شویم. ما به تعدادِ مومنانی که بخواهند با ما وَر بروند، برایشان فانتزی رو می­کنیم.
اگر حاکمیتِ ملوسِ ما، این مجموعه­ی دوست داشتنی، این وجودِ بی بدیل، که این روزها اینطور عصبانی ست رضا دهد که باز معجزه­ی احمدی به پا کند، او با زبانِ شیرینش و شعارِ وزینش و 250 هزار تومانِ نقدش، چرا رای نیاورد؟ همین من و شما، عدد بدهند تمام است.
او نگاهِ مضطربِ ما را میخواند که رویش نوشته:
"ببین چگونه جان مشوش است عدد بده
دلت به انتظار چشم هاست عدد بده"
عدد داده، 250 هزار

درد دارد وقتی فکر می­کنی آن امیدِ ناچیزی که پسِ این همه بدبختی آمده و میان خروار خروار دلیل برای یأس، بهانه­ای برای خوشبینی شده چقدر ساده ممکن است به لبخندِ شرم آورِ آن بی همه چیز نابود شود. پاسخِ قناعتی که نسلِ ما برای زندگی به خرج داد و به هر طنابی آویزان شد برای یک زندگیِ حداقلی نباید این می­شد. هروقت گفتیم از این بدتر نمی­شود، شد. زیدآبادی گفته بود قبلا که هر وقت فکر می­کنید بدتر نمی شود اشتباه می کنید. حتی گفت این تقدیرِ عصر ماست که از قضا همان بدتر همیشه اتفاق می­افتد.
و اما این قسمتِ ما از تاریخ است، که همواره از طاعون فرار کنیم و در آغوشِ تک سلولیِ دیگری بیفتیم. هر کس رسید ما را خواست. ما خوب چیزی بودیم. یک صحنه­ای بود در تام و جری، که جری با یک چیزی از روی تام رد شد و او صاف شد. بعد تام، که تخته شده بود، برگشت به دوربین نگاه کرد. آه تام. تامِ بی نوا، ما همه تامیم. صاف شده به دوربینِ تاریخ می­نگریم. جایی که نوه های نتیجه هامان، با یک لیوان چای در دست، در بعد از ظهرِ رویاییِ یک روزِ تعطیل در ایوانِ خانه شان، ما را که صاف شده­ایم از روی ورق های کتاب تاریخش می­خواند. مایی که دیگر جز آن نگاهِ صاف و بی احساس که گویی غم و شادیِ توامان پِرِس شده است، هیچ در چهره مان نمانده. به او می­نگریم با آن چشمانِ بی احساسِ بی نوای تهی از قضاوتمان که تویش با سوزن دوخته اند: جَبر.