۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

آخوندِ درون

تربیت دینی اغلب یک عوارض برای آدم ها به همراه دارد. مثلا من یک آخوندِ درون دارم. این آخوند هر از گاهی بر من ظاهر می شود و در مورد مسائل مختلف با من گفت و گو می کند. اول بگویم که ایشان در بالای ذهنم بر من عارض می شوند و من تا آنجا که به خاطرات کودکی و نوجوانی مراجعه می کنم ایشان را از پایین نظاره می کردم. یک جوری که انگار چشمانم میروند بالا و بر میگردند توی کله ام و به فرمایشات ایشان گوش می کنم. بعد آنکه ایشان مناسبتی بودند. یعنی اینطور نبود که همیشه در من حضور داشته باشند، همیشه سرِ بزنگاه ها و موقعیت های خاص و انتخاب های سخت می رسیدند و موعظه میکردند. سخنانشان هم بعضا تنذیر یا تبشیر بود. یا ما را دعوت به انجام کاری می کردند یا از آن باز می داشتند و معمولا هم با روایاتی از پیامبر و ائمه و یا اگر نبود از امامزاده ها و فرزندانشان و اگرآن هم نبود از شهید مطهری و این ها نظرشان را دو قبضه می کردند. مثلا یادم هست چند باری که در کودکی با مادرم بگو مگو کردم حاج آقا بر من وارد شد و توضیح داد که نیکی با پدر و مادر از وظایف توست و فلان حدیث را داریم و این ها. آخرش که از ثوابِ انجام دادنِ آن به من اطمینان دادند، یکی دو تا روایت هم می آوردند و مرا می ترساندند که هم مرا به انجامش دعوت کرده باشند و هم از انجام ندادنش ترسانده.
لحنشان عجیب آرام و منطقی و نورانی بود. همیشه صحبت هایشان اینطور آغاز می شد [با یک ته لبخند بر لب] : خوب، آقا مهدی
چهره شان هم عمیقا معنوی بود. مانند رابطه ی دو نفره ی ما. ایشان یک آخوندِ عمامه سفید با ریش های نه چندان بلندِ سفید و حنایی در هم (نه از این حنایی ها که تو ذوق می زند مثل مالِ حائری یزدی. در مایه های زرد و بلوند). همیشه هم پاکیزه بودند و بوی عطر مشهد می دادند و موقع صحبت هر از گاهی دستی به ریش می بردند یا مثل ممد خاتمی عبا را صاف می کردند.
حاج آقا را مدتی بود ندیده بودم. یعنی از وقتی خارج آمدم ایشان کم پیدا شده بودند. فکر کنم آب و هوای سردِ ما به ایشان نمی سازد. به هر حال دیروز بعد از مدت ها دیدمش. نمی دانم چه شده بود که یک هو آمد و همان صحبت های پیشین را ادامه داد. دیروز با دوستم قرار داشتم و در حال لباس پوشیدن بودم که بروم سرِ قرار. هنوز پیراهن نپوشیده بودم که یک عنکبوتِ بزرگ از پشتِ درِ اتاق آمد وسط. ناخودآگاه آمدم با پا بروم رویش که دست نگه داشتم. با وجودِ آنکه عجله داشتم به فکر فرو رفتم که آیا بروم از بالکن بیندازمش بیرون یا آنکه سبوعانه به عمرش پایان دهم. از این موقعیت ها که تام در تام و جری برایش پیش می آمد و یک طرف یک فرشته ی داف او را به خیر دعوت می کرد و یک شیطان به شر. ولی جای این دوتا، حاج آقا بعد از مدت ها ظاهر شد. دستی به ریش کشید و گفت: خوب، آقا مهدی
حاج آقا شروع کرد از محبت با حیوان ها گفتن و اینکه چقدر خوب است آدم حتی با حیوان ها هم مهربان باشد. بعد از اینجا پَل زد به اینکه اگر عجله داشته باشی برای کاری و اما از کارِ خیر غافل نشوی اجرش چند برابر است و نصفِ دین کامل است و این ها. من مبهوتِ صحبت های حاج آقا بودم و چند لحظه بعد خودم را دیدم که با یک دستمال کاغذی عنکبوت را دارم به طرف بالکن می برم. حاج آقا گرم صحبت بود و فکر کنم داشت می گشت که حدیثی هم بیاورد که اگر پیراهن نداشته باشی و کارِ خیر را وانگذاری که ثوابش واویلاست. من غرق در افکارِ مثبت بودم و فکر می کردم از الان باید به انتظارِ پاداشِ این کارِ خیرم بنشینم که پشتم گرفت به گلدانِ بُن سای که روی طاقچه کنارِ درِ بالکن گذاشته بودم. افتاد و شکست. خرد شد. صد دلار پولش را داده بودم و بیشتر از خودم از او مراقبت می کردم. افتاد وسط هال و ریشه هایش در هوا تاب می خوردند. عنکبوت از توی دستمال در آمد و رفت توی جانم. چشمانم در جا برگشت توی کله ام. حاج آقا صحبت را قطع کرده بود و چشمانش کمی گشاد شده بود و به ریشه های در هوا مانده ی بُن سای خیره شده بود. دستی به ریش کشید و بدونِ آنکه مرا نگاه کند با لحنِ پرویز پرستویی در نقشِ رضا مارمولک گفت:
خوب، به هر حال این مسائل هم هست.

۲ نظر: